
«قتل حساب شده» نوشته ویتولد گمبرویچ، داستانی درباره قتل یا سکته قلبی یک مرد است اما داستانی پلیسی یا معمایی نیست بلکه قصهای ضدپلیسی است.
خبرگزاری مهر -گروه فرهنگ: داستان «قتل حساب شده» که ترجمه اصغر نوری از آن، سال 95 در بازار نشر منتشر شد، اثری از ویتولد گُمبرُویچ داستاننویس لهستانی است که سالهای زیادی از عمر خود را خارج از کشورش، در آرژانتین و فرانسه زندگی کرده است. در مواجهه اول با نام و محتوای صفحات ابتدایی داستان، این تصور برای مخاطب به وجود میآید که با یک داستان پلیسی روبروست که قرار است شخصیت اول آن، یعنی بازرس که با روایت اول شخص، داستان را پیش میبرد، قدم به قدم جنایتی را ثابت کند؛ اما پایان بندی داستان موید این نکته است که اصلا این گونه نیست.
رویکردی که نویسنده در نگارش این داستان داشته، تا حدودی موجب سردرگمینگارنده این مطلب شد. به همین دلیل در گپ و گفت کوتاه و چند دقیقه ای که با اصغر نوری داشتیم، درباره هدف و چگونگی شکل گیری داستان از نظر نویسنده صحبت شد. نوری میگوید قتلی که بازرس داستان درباره اش فکر و روایت میکند، اتفاقی است که رخ نداده و شخصیت مُرده، به مرگ طبیعی از دنیا رفته است. خلاصه داستان «قتل حساب شده» این است که بازرسی با مردی زمین دار قرار دیدار دارد. پس از رسیدن به منزل مرد، متوجه میشود که او مُرده و بازرس احساس میکند که توطئه ای برای کشتن او در میان بوده و زمیندار از دنیا رفته، به مرگ طبیعی، نمرده است.
نکته دیگری که نوری در گفتگوی کوتاهش به آن اشاره کرد، لحن ابسورد داستان بود. او در مقدمه کوتاهش بر ترجمه اش از داستان هم بر این نکته اشاره کرده و گفته که تحلیلهای عمیق روانشناختی، تفکر فلسفی، معنای متناقض، لحن ابسورد و ضدناسیونالیسم از جمله ویژگیهای آثار گمبرویچ هستند. در مورد داستان «قتل حساب شده» میتوان معنای متناقض و لحن ابسورد را از این ویژگیها مشاهده کرد.
ذکر این نکته خالی از لطف نیست که عنوانی که برای ترجمه فارسی داستان در نظر گرفته شده، «قتل حسابشده» است و این معنی را به ذهن مخاطب متبادر میکند که اتفاق مورد نظر شخصیت بازرس، یک قتل از پیش طراحی شده با حساب و کتاب از طرف قاتلان بوده است. اما در ترجمه انگلیسی این داستان از عنوان «قتل پیشبینی شده» استفاده شده و به نظر میرسد این نام برای داستان مناسب تر باشد چرا که حال و هوای ذهن مالیخولیایی و دچار توهم توطئه بازرس را بهتر تصویر میکند. گویی شخصیت بازرس با بدبینی و بازخورد منفی که از رفتار اهالی خانه میبیند، تصمیمش را گرفته و هر مدرک یا پدیده ای را هم که در خانه ببیند، دال بر وقوع جنایتش میکند.
به هر حال، اگر لحن ابسورد را آن چیزی بدانیم که بِکت، یونسکو، آدامف یا ژنه در نمایشنامههایشان به کار برده اند (گمبرویچ هم نمایشنامه نویس بوده است)، ابسورد بودگی داستان «قتل حساب شده» را فقط از این منظر میتوان ثابت کرد که کارآگاه در صدد اثبات جرمیاست که رخ نداده است. یعنی در یک چرخه تسلسلی بی معنی برای اثبات هیچ و پوچ قرار گرفته است. یکی از نکاتی که نوری در این زمینه یادآور میشود، این است که رفتار از بالا به پایین و سرد اهالی خانه، با بازرس موجب شکل گیری توهم توطئه در او میشود. البته دیر رسیدن تلگراف بازرس به مرد زمین دار و اینکه این ماجرا باعث میشود خودش برای رفتن به منزل زمین دار گاری کرایه کند، هم از جمله عوامل دلسردکننده و علل ناراحتی بازرس است. به هر حال، شاید از منظر بررسی رگههای تاختن به ناسیونالیسم نتوان این داستانِ گمبرویچ را بررسی کرد، اما میتوان به دیگر مولفهای که نوری در مقدمهاش به آن اشاره کرده، توجه داشت؛ بررسی انتقادی نقش طبقات در زندگی اجتماعی لهستان و مسئله فرهنگ، به ویژه میان اشراف و کلیسای کاتولیک. بنابراین نگاه از بالا به پایین اشراف لهستانی را میتوان در این مولفه گنجاند و در این چارچوب بررسی اش کرد. البته توجه داریم که این نگاه مربوط به دوران ابتدایی و میانی قرن بیستم و تقریبا زمان شروع جنگ جهانی دوم بوده است. گمبرویچ هم که از زمان شروع جنگ به آرژانتین رفت و پس از جنگ به فرانسه بازگشت و تا پایان عمر در این کشور زندگی کرد.
کوتاه سخن این که داستان «قتل حساب شده» با وجود عنوان و متنی که دارد، نمیتواند مخاطب داستانهای پلیسی را راضی کند. دلیلش هم این است که این داستان اصلا پلیسی نیست و با نیت شکل گیری یک اثر معمایی نوشته نشده است. این داستان مربوط به یک شخصیت با عقدههای فروخورده است که خود را به شکل افکار داخلی مشوش و کردار بیرونی مالیخولیایی نشان میدهند. مخاطبی که داستان را میخواند از ابتدا به این امید پیش میرود که در نهایت با اثبات قتل، پرونده قصه را ببندد. اما در پایان آدمهای درون خانه و دخیل در ماجرا که با مرد مرده حشر و نشر داشته اند، برای راضی کردن بازرس، صحنه مرگ با طوری تنظیم میکنند که طبق خواسته بازرس با صحنه جنایت همخوانی داشته باشد. شخصیت بازرس نیز در روایتش به این مساله اشاره میکند که «خود جنازه رو به سقف اعلام میکرد که من از یک حمله قلبی مرده ام!» بنابراین ویتولد گمبرویچ در پی طرح معما و حل آن از طریق راویت داستان نبوده و بیشتر در پی طرح همان فضای ابسورد و نقد اجتماعی اش بوده است.
ابتدای این نوشتار گفته شد که ابتدای مطالعه این داستان، این فکر برای مخاطب پیش میآید که با یک داستان پلیسی روبروست ولی اصلا این گونه نیست. بله داستان «قتل حساب شده» یک داستان ضدپلیسی است.
لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4253332

رمان «قتل عمد؟» یکی از آثار نسبتا متفاوت فردریک دار در حوزه ادبیات پلیسی است که می توان از منظر روانشناسی، نکات جالبی را در نقد آن مطرح کرد.
خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: رمان «قتل عمد؟» نوشته فردریک دار که چندی پیش در قالب یکی از عناوین مجموعه پلیسی «نقاب» توسط انتشارات جهان کتاب چاپ شد، یکی از آثار قابل تامل و توجه این نویسنده است که طی مدتی که ترجمه آثارش در این مجموعه چاپ می شود، با آن ها روبه رو بوده ایم. این رمان را می توان به علت مولفه هایی که نویسنده در پرداخت شخصیت اصلی قصه به کار برده، از منظر روانشناختی، نقد و بررسی کرد.
خلاصه داستان این رمان برای افرادی که آن را مطالعه نکرده اند، به این ترتیب است که مردی مبلغ زیادی را به دوستش بدهکار است و راهی برای پرداخت و خلاصی از تحقیری که متوجه اوست، ندارد. مرد طی دسیسه ای که می چیند و یک صحنه سازی، طلبکار را به خانه اش کشانده و وقایع را طوری ترتیب می دهد که گویی طلبکار و همسرش قصد مراوده نامشروع و خیانت به او را داشته اند. به همین دلیل با تپانچه هر دو را می کشد و شرایط را طوری ترتیب می دهد که گویی در اثر برافروخته شدن سر مسائل ناموسی دست به این دو قتل زده است؛ به این امید که هیئت منصفه و قاضی دادگاه به همین علت از گناهش در بگذرند و جنایتش را غیرعمد تشخیص بدهند. این خلاصه داستان، تنها صفحات ابتدایی کتاب را شامل می شود که با روایتی سریع مطرح می شوند و تقریبا، اول داستان این رمان را شامل می شوند.
به طور معمول از آنچه که مربوط به یک رمان جنایی و به ویژه یک رمانِ متعلق به فردریک دار توقع داریم، این رمان هم در وهله اول و مرحله شکل گیری جنایت، حاوی القای شک و تردید و در عین حال داشتن حالِ خوش از انجام جنایت به خاطر راحت شدن از مشکلات است. به عبارت ساده تر، نویسنده مانند آثار پیشین اش، دوگانگی حال و هوای قاتل را به تصویر می کشد که با ارتکاب قتل، هم از مشکلی آسوده می شود و حال خوشی پیدا می کند و هم دچار شک و تزلزل می شود. بدیهی است که اگر نویسنده به طور مستقیم هم در پی بیان این مفهوم نباشد، خودمان به عنوان مخاطب به این نتیجه خواهیم رسید که «جنایت بدون مکافات نیست» و این یکی از سنت های طبیعت و زندگی بشری است.
پیش از ورود به بحث روانشناسی شخصیت، بد نیست اشاره ای هم به شخصیت قاضی داستان داشته باشیم که مخاطب رمان های پلیسی را به یاد شخصیت سربازرس مگره می اندازد؛ شخصیتی آرام و مسلط و در مواقع لزوم ضربه زننده. به این ترتیب، فرازهایی از رمان که شخصیت قاضی در آن ها حضور دارد، مخاطب را به یاد رمان «مگره و زن بلند بالا» و بخش نفس گیر بازجویی مگره از متهم، می اندازد. در طول روایت راوی از جلسات بازجویی قاضی، گفته می شود که «قاضی لوشوار می دانست برای از پا درآوردن متهم چه شیوه ای اتخاذ کند...» در این زمینه، فردریک دار، برای القای هیجان و بالا بردن ضربان روایت، در چند مقطعِ مربوط به بازجویی از عبارت تکراری جالبی استفاده می کند: «آژیر خطر در وجودم به صدا درآمد.» جملاتی هم که پس از این جمله می آیند، نشان دهنده تشویش و اضطراب شخصیت راوی یا همان قاتل هستند. گویی همیشه منتظر ضربه ای از طرف قاضیِ کارکشته است و مانند حیوانی که قرار است شکار شود، به طور غریزی منتظر بلند شدن صدای هشدار (درونی) و فرار از بن بست است.
شخصیت اصلی و فعال این رمان، مانند تعداد زیاد دیگری از رمان های دار، یک مرد سی و چند ساله است و جذابیتی که برای چنین شخصیتی در «قتل عمد؟» در نظر گرفته شده است، رویارویی اش در دو جبهه، یکی با همسر خودش و دیگری وکیل مدافع مونث اش است. بحث شخصیت طلبکار استفان و وقوع قتل هم، مبحثی دیگر است. رابطه برنار (شخصیت اصلی و همان راوی داستان) با همسرش، موجب شده پیش تر به فکر کشتن او بیافتد و در یک سانحه رانندگی هم از تصور مردن همسرش خشنود شود. از طرف دیگر او برای نجات ناچار است با وکیل مدافعش که زنی فعال نیست و کنش های منفعلانه ای دارد، نیز درگیر شود. (البته در انتها مشخص می شود که شخصیت بی دست و پای خانم وکیل مدافع چندان واکنشی نبوده و برای خودش کنش های فعالی داشته که موجب شکل گیری جنایت دوم و فاجعه ای بزرگتر می شوند.)
به هر حال، شخصیت پردازی دار در این رمان برای عامل اصلی و پیش برنده داستان یعنی برنار، به طور کامل از منظر نقد روانشناسی قابل بررسی است؛ تاثیری که مادر برنار روی او داشته و تاثیری که زن وکیل روی او دارد، به هم شبیه هستند و از این نظر می توان وارد بحث های فرویدی و یونگی درباره تاثیری که زن روی مرد دارد و مبحث آنیمای مرد شد.
از منظر جامعه شناسی، دار دو مولفه جامعه فرانسه را در رمانش داخل کرده است؛ یکی تضاد طبقاتی فقیر و غنی یعنی اشراف زادگی استفانِ مقتول و روستازادگی برنارِ قاتل و دیگری صمیمت فرانسوی ها که در صفحه 27 به آن اشاره می شود: «معمولا از قدم گذاشتن به آستانه در آپارتمانم گریزانم. در کافه ها وقت می گذرانم؛ نه برای صرف مشروب، برای بهره مند شدن از این گرمی و صمیمیتی که فرانسوی ها کشته مرده آن اند.» نکته مهم درباره روانشناسی شخصیت برنار همین جاست. او که از همسر بی تفاوت و سردش خسته شده، سعی می کند کمتر به خانه برود و در ادامه هم همین نداشتن تعلق خاطر به او باعث می شود که او را هم داخل در نقشه ای کند که برای کشتن استفان می کشیده است. درباره مساله تضاد طبقاتی هم، شخصیت راوی در طول داستان اشاره می کند که استفان که مبلغ 8 میلیون فرانک به او قرض داده، مرتب با رفتارِ از بالا به پایین اش او را تحقیر می کرده است.
در ادامه مساله روانشناسی، برنار در فصل 10، از خود و پیشینه ناموفقش می گوید. او از جمله شخصیت هایی است که در تحلیل های موفقیت و روانشناسیِ امروزی می توان نام بازنده بر آن ها گذاشت و البته خودش هم به طور صریح به این مساله اشاره می کند. اما در ادامه و هنگام رسیدن به صفحه 105 کتاب، یعنی زمان شکل گیری رابطه نزدیک بین وکیل و موکل، جملات جالبی از زبان راوی مطرح می شود که در نقد روانشناسی جالب اند. شخصیت سیلوی، یعنی وکیل مدافع که دختری 29 ساله و مجرد است، از اعتماد به نفس کافی برخوردار نیست. در نتیجه برنار سعی می کند برای نجات خودش هم که شده به او قوت قلب داده و نوع آرایش و لباس پوشیدن مفتضح او را اصلاح کند. وکیل جوان به مرور عاشق برنار می شود. این مساله هم به طور کاملا زیرپوستی و نه چندان صریح روایت می شود. اما برنار در جایی از صفحه 107 به نتیجه ای جالب می رسد: «من پیش از اولین موکل، اولین مرد او بودم» در صفحه 105 هم وقتی وکیل مدافع جوان روی برنار تاثیر می گذارد، این سطور را می خوانیم: «لعنت بر شیطان، چرا مرا به یاد مادرم می انداخت؟ او هم همان حالت دلواپس و دلسوز را داشت! همان شهامت بیمناکی که وقتی مرد دائم الخمر همسایه عربده جویی می کرد، می رفتم و در کنارش پناه می گرفتم.»
نکته جالب درباره رمان «قتل عمد؟» این است که هدف اصلی اش اصلا طرح چگونگی تلاش و ارائه راه حل از طرف برنار برای سرپوش گذاشتن روی جنایتش نیست. هم قاضی و هم وکیل مدافع از ابتدا حدس زده اند که برنار، صحنه سازی کرده و ماجرا به گونه دیگری بوده است. با کامل تر شدن مدارک هم حدس شان بدل به یقین می شود. دغدغه دار از نوشتن این رمان ظاهرا همان تحلیل روانشناسی بین زن و مرد بوده است؛ کما این که این رمان را به پی یر بوالو (دیگر نویسنده جنایی نویس فرانسوی که در آثار مشترکش با توماس نارسژاک به خوبی به این دغدغه پرداخته) تقدیم کرده است. نگارنده این یادداشت، تا فصل دوم رمان بنا داشت، عنوان آن را «جنایتکاران تنها می مانند» بگذارد. اما شکل گیری عشق بین وکیل و قاتل، باعث بروز شک و تردید در این جمله شد و در نهایت، تصمیم بر این گرفته شد که مانند نویسنده کتاب که علامت سوالی مقابل عنوان «قتل عمد» گذاشته، ما هم از چنین نمادی مقابل عنوان مذکور استفاده کنیم: جنایتکاران تنها می مانند؟ در رمان پیش رو، چنین اتفاقی نمی افتد. عشقی که شکل می گیرد ابتدا می تواند دوطرفه باشد اما برنار با رندی و فریبکاری به دنبال نجات خود است ولی سیلوی که دختری تنها است و مورد توجه مردان قرار نمی گیرد، از برنار برای خود معشوقی بزرگ می سازد. طبق توقع و روش معمولی که از دار سراغ داریم، و همچنین روند پیشرفت این رمان، می توان فهمید که قرار است یک اتفاق جدید رخ بدهد و این اتفاق در صفحه 111 رخ می دهد یعنی در یک سوم پایانی داستان.
ضربه ای که در این مقطع وارد می شود، مطلبی است که سیلوی مبنی بر خیانت واقعی همسر برنار مطرح می کند. او مدعی می شود که همسر مقتولِ برنار واقعا معشوقه استفان بوده و نامه هایی واقعی (جدا از نامه های جعلی که برنار موجب نوشته شدنشان شده بود) وجود دارد. این اتفاق در حکم صعود نمودار سینوسی این داستان است و مخاطب را برای مطالعه حریص تر می کند.
تحلیل روانشناسانه رمان «قتل عمد؟» فقط به مسائلی که اشاره کردیم خلاصه نمی شود و پیچیده تر از آن است. در پایان، برنار متوجه می شود که سیلوی، ماجرای نامه های عاشقانه و وقیحانه همسر برنار را از خود درآورده و آن را دستاویزی برای تصاحب مرد مورد علاقه اش قرار داده است. رفتاری که برنار در مواجهه خیانت واقعی همسرش در پیش می گیرد، بسیار جالب توجه است. برنار متوجه می شود همسرش برخلاف تصوراتش، آدمی افسرده و سرد نبوده بلکه در پی جوانی و عشق بوده، بنابراین به او خیانت می کرده است. برنار با همین رویکرد در ذهنش شروع به تجزیه و تحلیل کرده و نسبت به همسرش، عشق آتشینی پیدا می کند. از طرف دیگر، وکیل مدافع هم در پی عشقش به برنار، برای تبرئه اش و سلطه بر او، ماجرای نامه های عاشقانه را مطرح می کند. جالب است که برنار با وجود خیانت واقعی همسرش (البته به قول سیلوی) از او منزجر نمی شود بلکه نسبت به او حس ترحم و عشق پیدا می کند. علتش را هم می توان در مباحث فروید مربوط به آنیما یا آموزه هایی که یونگ درباره ارتباط زن و مرد دارد، جستجو کرد (که از حوصله طرح در این مقاله خارج است.)
پایان بندی رمان نیز یک تراژدی است. برنار که نمی خواهد آبروی همسرش به دلیل خیانت به او برود، وکیل مدافع جوان و شوریده را در سلولش خفه می کند. غافل از این که همسرش پاک بوده و خیانتی در کار نبوده است.
کش و قوس داستانی و تحلیل های پیچیده روانشناسی که فردریک دار در این رمان داخل کرده، آن را یک سر و گردن نسبت به برخی از آثاری که در قالب مجموعه «نقاب» از او خوانده ایم، قرار می دهد. مطالعه این رمان هم به عنوان یک اثر پلیسی به مخاطب کتابخوان پیشنهاد داده می شود هم به عنوان یک اثر داستانی با محوریت موضوعات روانشناسانه.
لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4251633

«ریگ روان» دومین رمان استیو تولتز خالق «جزء از کل» با وجود امتیازات و محاسنی که دارد، از نظر ساختار و محتوا، قدم چندان بزرگ و جدیدی برای نویسنده اش محسوب نمی شود.
خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: استیو تولتز یکی از نویسندگان جوان خارجی است که طی چند سال گذشته بین مخاطبان ایرانی صاحب شناخت خوبی شده است. این شناخت هم ناشی از چاپ ترجمه اولین رمانش با نام «جزء از کل» است که سال 94 منتشر شد. ترجمه دومین رمان این نویسنده «ریگ روان» هم ابتدای سال 96 راهی بازار نشر شد.
نکته مهم در بررسی این کتاب، موفقیتی است که «جزء از کل» برای نویسندهاش به ارمغان آورده و موجب میشود، به طور مرتب بین دو اثر، دید مقایسهای داشته باشیم. «جزء از کل» به دلیل استحکام در ساختار و همراهی محتوا با آن، یک اثر موفق بود که جایزه بوکر را از آن خود کرد و در ایران هم به دلیل استقبال مخاطبان به طور مرتب تجدید چاپ میشود. نسخه اصلی «جزء از کل» در سال 2008 و نسخه اصلی «ریگ روان» هم در سال 2015 منتشر شد. نکته مهم این بود که مخاطبان و منتقدان منتظر این بودند تا ببینند تولتز در قدم دومین نویسندگیاش، چه دستاوردی خواهد داشت.
در صفحات ابتدایی رمان مورد نظر، میتوان نشانههایی از «جزء از کل» را مشاهده کرد مثلا همان گفتگویی که در صفحه 12 وجود دارد و همان جامعهشناسیهای «جزء از کلی» استیو تولتز را در بر میگیرد: «میدونی مردم قبلا دوست داشتن ستاره راک بشن ولی حالا فقط دوست دارن ستارههای راک تو جشن تولدشون برنامه اجرا کنن؟»
لابهلای همین دیالوگها میتوان ارجاعات تاریخی و ادبی را هم مشاهده کرد که البته مخاطب با مطالعه و پشتوانه علمیمیتواند منظور نویسنده را از آنها دریافت کند: «"میدونی الان به نظر ما هرزهنگاری یه شکل از آزادی بیانه؟ " "مثل این؟ من با [هرزه نگاری] هشت پایی موافق نیستم ولی حاضرم جونم رو فدا کنم تا تو حق تولیدش رو داشته باشی. " و این یعنی شوخی با آموزه دموکراسی مابانه ولتر که تولتز پیشتر در جزء از کل هم نمونههای دیگرش را نشان داده است. اما آن نثر جزء از کلی استیو تولتز که از کتاب اولش سراغ داریم، از فصل دوم است که آغاز میشود و فصل ابتدایی و در واقع سکانس افتتاحیه این اثر بسیار تلخ و جدی است؛ همان طور که کل اش نسبت به «جزء از کل» تلخ تر و جدی تر است.
زبان «ریگ روان» با زبان استفاده شده در «جزء از کل» متفاوت است و استفاده تولتز از کلمات و عبارات توصیفی، با رویکردی که در کتاب اولش داشت، شباهتی ندارد. البته شخصیتهای دو رمان به هم شباهت دارند اما این شباهت به دلیل دیوانه مسلک بودنشان است و از منظری دیگر با هم متفاوتاند و این تفاوت، یک فرق اساسی است. چرا که قهرمان «جزء از کل» قرار بوده از مرگ بترسد و قهرمان «ریگ روان» از زندگی و به طور طبیعی و در مقام مقایسه اگر یک فیلسوف دیوانه و خل و چل اگر قرار باشد بترسد، ترسیدن از نمردن، ترس وحشتناک تری از هراس از مردن است. بنابراین به نظر میرسد که استیو تولتز با «جزء از کل» و شیرینکاریهایش در آن کتاب، به نوعی بستر را برای جذب مخاطب فراهم کرده و پس از جذبش، حرف اصلی و وحشت اصلی اش را در «ریگ روان» با او در میان گذاشته است. این نگاه هم چه در خودآگاه و چه ناخودآگاه نویسنده، از دیدگاه کافکا نسبت به زندگی و مرگ ریشه میگیرد. عبارت و کلیدواژه «مسخ» چندبار در طول رمان به کار میرود. به عنوان نمونه «خودم را تماشا میکردم که هر سال مسخ میشدم...» یا در صفحه 321، «مورل برایم مسخ کافکا را میآورد. به عمرم با هیچ شخصیت داستانی ای مثل گرگور احساس همذات پنداری نکرده ام.» بزرگترین شاهد مثال هم در این زمینه، جملهای از کافکاست که پیش از شروع متن رمان در پیشانی آن درج شده است: «آه، چه قدر امید، دریادریا امید _ ولی نه برای ما.»
از جمله مواردی که میتوان آن را بین ترسهای نویسنده دید، ترس از دوست نداشته شدن است؛ «آیا کسی میتواند یک موجود نامیرای بی کار را دوست داشته باشد؟» این جمله درباره شخصیت آلدو قهرمان این رمان مطرح میشود اما اگر بخواهیم با نظریه روانشناسانه بررسی اش کنیم، یکی از ترسهای خود نویسنده از فرایند زندگی و مرگ است که در دهان این شخصیت گذاشته شده است.
جنس اتفاقات و حوادث «ریگ روان» تفاوت زیادی با «جزء از کل» ندارند مگر در دو مقطع. مقطع اول هنگام روایت به دنیا آمدن نوزاد مرده است و دیگری موج سواری آلدوی فلج. از ابتدای کتاب تا صفحه 158 که قصه به دنیا آمدن نوزاد مرده روایت میشود، ضربه تکان دهندهای وجود ندارد اما این بخش از کتاب، نسبت به دیگر سطور و صفحات، حاوی تراژدی واقعی است و روی مخاطب هم تاثیر میگذارد. همین ضربه میتواند حواس مخاطب را به روال اتفاقات و پیش روی داستان جمع کرده و برگرداند چون اگر این اتفاق تلخ _ که تلخی اش بین تلخیهای گروتسک داستان کاملا با قدرت و قابل تشخیص است _ شکل نمیگرفت، تکراری بودن جنس وقایع، خواندن کتاب را خسته کننده و عادی میکرد. بنابراین ضربه تراژیک دو حادثه مورد اشاره تا حد زیادی به کمک نویسنده آمده تا کتاب را پیش از رسیدن به صفحه 200 نجات دهد.
در مطلبی که مرداد ماه سال 94 در نقد و بررسی «جزء از کل» در خبرگزاری مهر منتشر شد (اینجا)، نگارنده به این نکته اشاره کرد که «جزء از کل» اولین رمان استیو تولتز است. اولین رمان این نویسنده، چندان امیدوارکننده و حساب شده نوشته شده که کار را برای نوشتن اثر بعدی این نویسنده، بسیار سخت میکند. تولتز برای نوشتن رمان یا داستان بعدی باید چند برابر بر مهندسی و محاسبات خود اضافه کند تا مخاطبان و طرفدارانی که با این کتابش پیدا کرده، ناامید نکند.» در آن نوشتار همچنین به درک خوب پیمان خاکسار به عنوان مترجم از متن مبدا اشاره شد و از تواناییاش در انتقال مفهوم از مبدا به مقصد گفته شد. اتفاقی که در «ریگ روان» افتاده، حرکت رو به جلوی مترجم و رقم نخوردن حرکت جدید توسط مولف است. یعنی خاکسار با ترجمه «ریگ روان» نسبت به ترجمه اش در «جزء از کل» قدمیرو به جلو و جدید برداشته چون با زبان سخت و پیچیده تری از استیو تولتز در مقام مولف روبرو بوده اما خود تولتز، در «ریگ روان» به جز همین زبان سخت و پیچیده، سوغاتی دیگری برای مخاطبش نداشته و حرکت جدیدی رقم نزده است.
یکی از نکاتی که ضربان روایت داستان را به اصطلاح میاندازد، جملات شعرگونه آلدو در بیمارستان است که دارای اطناب است و در بر گیرنده همان نکات و موضوعاتی است که پیش تر در نثر داستان دربارهشان سخن گفته شده ولی حالا در بیانی شاعرانه و ثقیل تر مطرح میشوند. یعنی آلدو _ یا بهتر بگوییم استیو تولتزِ نویسنده _ در این شاعرانهها، به زندگیای میتازد که در صفحات پیشین در قالب نثر به آن تاخته است. اما پس از بیمارستان، فصل زندان رفتن آلدو یکی از قلههای رمان است و روایت روان، قدرتمند و تاثیرگذاری دارد. یکی از جنبههای مثبت این روایت، همین نکته است که بازه دو و نیم ساله زندان در قالبی مختصر و مفید و در واقع همان قدر که نیاز است، تشریح شده اند؛ بدون اطناب. بد نیست به این نکته هم اشاره کنیم که زندان و بیمارستان، دو مکان مخوف و ترسناک برای آلدوی بی چاره هستند و باز هم طبق نظریه روانکاوانه، شاید دو جایی باشند که تولتز هم از آنها میترسد.
همان طور که در این نوشتار اشاره شد و پیشتر اشاره شده است، «جزء از کل» درباره ترس از مرگ و «ریگ روان» درباره ترس از زندگی است. تولتزِ نویسنده این ترس و وحشت را در قالب واگویه ای 440 صفحه ای ریخته که تبدیل به رمانی به نام «ریگ روان» شده و صد البته این واگویه نویسی، با مهندسی و محاسبه بوده و از راه کشف و شهود محض خلق نشده است. یکی از جملات مهمیکه این ترس از زندگی را نشان میدهد به نامیرا بودن آلدو بر میگردد که هر دفعه قصد خودکشی دارد و همین طور با وجود بلاهایی که به سرش میآید، نمیمیرد. آلدو هنگام مکالمه گروتسکش با شخصیت میمیپای تلفن میگوید حالم بد است. «من پیش نیازهای مرگ رو ندارم.» همان طور که در آثار ادبی و سینمایی مختلف دیده ایم، این نکته بیان شده که مرگ برای خودش نعمتی است. نمونه اش رمان و فیلم سینمایی «مسیر سبز» است که بین مخاطبان ایرانی بسیار شناخته شده است و شخصیت اصلی اش از ابدی شدن و نمردنش مینالد؛ چون نیروی بالادستی او را به این وضع دچار کرده است. حالا اعتقاد به این نیروی بالادستی در رمان «ریگ روان» هم وجود دارد و در بخشی ویژه که همان سکانس زندان باشد، خود را به طور صریح نشان میدهد؛ یعنی همان مکاشفه یا حالت الهامیکه برای آلدو پیش میآید.
این که میگوییم «ریگ روان» حرکت رو به جلویی برای نویسنده اش محسوب نمیشود، یکی به علت فرم و دیگری به علت محتوایش است. از نظر فرم و ساختار، دو رمان تفاوت چندانی با هم ندارند از نظر محتوا نیز اگر ترس از مرگ و ترس از زندگی را کنار بگذاریم، در هر دو کتاب شخصیتهایی وجود دارند که از نظر عملکرد و وضعیت بسیار شبیه به یکدیگر اند. در جزء از کل، شخصیت راوی فرزند پدری دیوانه و به ظاهر احمق است که البته اندیشههای حکیمانه هم دارد. مارتی پدر جسپر (راوی جزء از کل) مردی خل وچل است که حضورش باعث خرابکاری و دردسر میشود اما فیلسوفی در درون خود دارد. در ریگ روان هم شخصیت راوی دوستی به نام آلدو دارد که همین شرایط را داراست با این تفاوت که پدر جسپر در جزء از کل نمیتواند گره ذهنی اش درباره ترس از مرگ را باز کند و آلدو نمیتواند گرههای زندگی اش به خاطر ترس از زندگی را باز کند. هر دو شخصیت راوی هم با این که زندگی و زاویه دید خود را دارند اما از بیرون به خرابکاریهای مارتی و آلدو نگاه میکنند و در واقع روایتگر زندگی آنها هستند.
به هر حال، «ریگ روان» رمانی خوب و خواندنی است. شاید نسبت به جزء از کل، حرکت رو به جلو و تکرار موفقیت برای نویسنده اش نباشد، اما به هرحال رمانی خوب و موفق است که ارزش مطالعه و نقد و بررسی را دارد. همان طور که در سطور بالا اشاره شد، انتشار ریگ روان در ایران، بیشتر از آن که به نفع نویسنده اش باشد، به سود مترجمش بوده و قدرت کار پیمان خاکسار را به مخاطب نشان میدهد.
لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4243517

مجموعه داستان «سه قصه» از ایرج طهماسب سرشار از فضاهای وهمانگیز و نشاندهنده وی به داستانهای ژانر جن و پری است.
خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: کتاب داستانی «سه قصه» نوشته ایرج طهماسب که بهمن ماه سال 95 توسط نشر چشمه منتشر شد، در برگیرنده چند قصه کوتاه از این کارگردان و بازیگر است که بیانگر علاقه و روشهای مورد نظر وی برای قصهگویی و روایت، و همچنین بیان مقصود و محتوا است.
این کتاب بدنهای به نسبت واحد و منسجم دارد و به غیر از داستان سوم که زبانی متفاوت از دیگر قصهها دارد، از نظر محتوا و زبان روایت، پیکرهای یک دست دارد. آن چه از مطالعه این کتاب دستگیرمان میشود، این است که طهماسب علاقه زیادی به اساطیر و افسانهها و فضای داستانهای جن و پری گونه دارد. همچنین حرف مورد نظرش را با صراحت و به طور مستقیم بیان نمیکند و به استفاده از این عناصر برای بیان مفهوم موردنظر یا پیامیکه میخواهد، پایبندی دارد.
اولین داستان کتاب «بالشی پُر از پَر سفید» داستانی کودکانه و در عین حال برای مخاطبان بزرگسال است. همانطور که پوریا عالمی در مقدمه کوتاهش بر کتاب اشاره کرده، داستانهای طهماسب شاید به ظاهر برای بچهها نوشته شده باشند، اما مخاطبان آنها در گروه سنی ویژهای جا نمیگیرند. این داستان مرگ را از دید یک بچه با بیانی شاعرانه روایت میکند. البته شاید بهتر باشد از عبارت مواجهه با مرگ استفاده کنیم چون راوی کودک داستان، مرگ را توصیف نمیکند بلکه مردن خاله رعنا را روایت میکند؛ آن هم با عدم آگاهی از این که رویداد رخ داده، مرگ بوده است. چون در حالت ایدهآل و کودکانه ضمیر انسانی که به سنین بزرگسالی نرسیده و آلوده به گناه نشده، مرگ نمیتواند پدیده ای بد و ناخواستی باشد.
به هر حال، آن چه در نثر این داستان کوتاه جلب توجه میکند این است که نویسنده در صدد جلب نظر مخاطب از طریق رندی و بهره جویی از تعلیق نبوده است. گویی داستانش را فقط و به طور انحصاری برای بچهها نوشته است. به عنوان نمونه در صفحه 20، هنگامیکه راوی به خواب می رود، مرز بین خواب و واقعیت به خوبی مشخص است و مخاطب متوجه میشود که از چه مقطعی به بعد مشغول مطالعه روایت راوی از خواب دیدن است. البته مخاطب این را میداند و شخصیت راوی دارای این خودآگاهی نیست. این کُد و آگاهی از طرف نویسنده در فراز دیگری هم به خواننده داده میشود؛ همان مقطعی که خاله رعنا گریه میکند و میگوید من باید بخوابم (یعنی باید بمیرم)
در داستان بعدی «خروس سفید» هم که مانند داستان اول در سال 65 نوشته شده، با پدیده تبدیل انسان به موجودی ماورایی روبه رو هستیم. هر دو داستان با مفاهیم جن و پری و تبدیل شدن انسان به حیوان و بالعکس همراه هستند. پیش از تشریح این داستان، اگر آن را به عنوان یک پیام رمز تلقی کنیم، میتوان از جمله ای که نویسنده پیش از شروع متن داستان استفاده کرده، به عنوان کلید رمزگشایی استفاده کنیم: «وقتی دریچههای وهم بر انسان باز شود وای بر آن کس که جاهل باشد.» این داستان بهطور مشخص در گروه ادبیات وهمناک و تا حدودی ادبیات وحشت جا دارد.
با خواندن دو داستان ابتدایی کتاب متوجه میشویم که طهماسب، علاقهمند به ژانر داستانهای پریانی است یا حداقل تا سال 65 بوده است. در «خروس سفید» هم تلفیق خیال و واقعیت، پیش برنده بدنه داستان است؛ درست همان کاری که کودکان با بهرهگیری از قوه تخیل خود انجام میدهند. اما در این داستان یک پیرمرد سن و سال دار است که با خیالاتش درگیر است. از دیگر مواردی که میتوان آن را از علاقهمندیهای ایرج طهماسب در حوزه داستان نویسی عنوان کرد، رفت و برگشت بین رویا و واقعیت و خلق فانتزی است. ذکر این نکته هم بیلطف نیست که شیوه روایت دانای کل او در این داستان، تنها این عبارت را در ابتدای داستان کم دارد که «یکی بود و یکی نبود...»
علاوهبر کلیت غوطه وری در رویا و واقعیت، راوی این داستان، بهطور مستقیم هم به این مساله اشاره میکند. این اتفاق در صفحه 40 رخ میدهد. هنگامیکه رحمان (پیرمرد داستان) پای منبر روحانی مسجد نشسته و غرق گوش دادن است. «رحمان دیگر حرفهای ملا را نمیشنید و در خیال فرو رفته بود...» این اشاره مستقیم، از جمله نمونههایی است که در آن، مرز بین خیال و واقعیت به طور صریح و مشخص، معین شده است. در برخی فرازهای دیگرِ داستانهای این کتاب هم این اتفاق نمیافتد و نویسنده مرزی بین رفت و آمد در فضای تخیل و واقعیت نمیگذارد که البته تشخیصش چندان دشوار نیست و تلاشی برای تعلیق و سردرگم کردن مخاطب صورت نگرفته است.
به طور خلاصه برای مخاطبی که این داستان را نخوانده باید گفت که محتوایش درباره فکر و خیالهای پیرمردی است که خروسی را از پیرزنی خریده و پیرزن گفته این خروس را نکش چون یک پری است. حالا خروس در حیات خانه پیرمرد است و گاهی رفتاری عجیب و مالیخولیایی گونه از خود نشان میدهد که موجب بروز شک و گاهی یقین در پیرمرد میشود. اما پایان داستان، تعلیق دارد که کدام یک از پیرمردها به خاطر کشتن خروس، میمیرد. یوسف دوست رحمان که خروس را کشت یا خود رحمان که گذشته ای مرموز و همسری داشته که ممکن است زنی اثیری و پری شده باشد؟
اگر به همان کد یا کلید رمز این داستان رجوع کنیم، وقتی دریچههای وهم بر انسان باز میشود، اگر جاهل باشد، وای بر اوست! در این داستان، دریچههای وهم بر رحمان باز میشود اما گویی قصد مبارزه و تقابل با آن را دارد و چندان دل به بازی تخیل و وهم نمیدهد. بنابراین کیفرش ظاهرا همان مرگی است که به طور مرموز در پایان داستان روایت میشود. البته از این جمله میتوان برای کدگشایی از داستان اول کتاب هم بهره برد. آدم بزرگها به طور عمومیاز وهم و تخیل خوششان نمیآید ولی بچهها (یعنی مخاطبانی که ایرج طهماسب با آنها سروکار داشته و دارد) از غوطه خوردن در امواج توهم لذت میبرند و لحظات زیادی را در فضای وهم و تخیل سر میکنند. بنابراین شاید مختصر و مفید پیام دو داستان ابتدایی کتاب این باشد که «آی آدم بزرگها، کودکی از سر بگیرید!؛ همان دورانی که در آن پاک بودید و به واسطه همین پاکی، توانایی ورود به دنیای وهم و خیال را داشتید» طهماسب در ابتدای کتاب به این مساله اشاره میکند که خواندن این داستانها برای دوستانی که تنها یک چهره از او را شناخته اند، جالب تر است. چهره ای که به طور عمومیاز طهماسب سراغ داریم، یک مجری برنامههای تلویزیونی کودکان است اما او علاقه مند رویابازی و رویا سازی است و همین چهره است که در این کتاب از خود نشان میدهد.
چهره دیگری که این داستان نویس در کتاب «سه قصه»، روپوشش را بر میدارد، یک علاقه مند به ادبیات و بازیهای زبانی است. او در داستان «ماه بر پیشانی» ، روایتی شاعرانه و متکلف تر از دو داستان پیشین و داستان پسین ارائه میکند. او در این داستان با بهره گیری از افسانه ماه پیشونی و نثری شاعرانه در پی نشر پیامیانسان دوستانه و محبت آمیز است. خلاصه این پیام، همان جملهای است که پیش از شروع داستان، در پیشانی اش و پایین عنوان آن درج شده است: «در مذهب مسیح آمده است خدا محبت است.» آدمهایی که قصه شان را در این داستان میخوانیم، در مواجهه با 4 سوار پری گون که از ماه آمدهاند، و قرار است آرزوهای آنها را برآورده کنند، ابتدا کودکی کرده و آرزوهایی در ارتباط با خودشان میکنند؛ مثلا خانهای با دیوار سفید نه کاهگلی یا فوجی از گوسفندان سفید و ... اما پس از لحظاتی که آرزوها یک به یک برآورده میشوند، شروع به بدخواهی و طلب بدی برای دیگری میکنند. به همین دلیل وضعیت به حالت پیشین برگشته و همه آرزوها نقش بر آب میشوند. تنها کسی که آرزوی بد نمیکند، دختر ماه پیشانی است که سخنان کوتاهش، حاوی همین پیام مسیح و انسان دوستی است.
داستان آخر کتاب «سرگذشت فنچها» سال 70 نوشته شده و خلاف داستان پیشین که زبانی متفاوت داشت، فضای شکل گیری اش با دیگر داستانها متفاوت است. این داستان را میتوان در گروه ادبیات تعلیمیطبقه بندی کرد که صفحات ابتدایی اش رگههایی از رمانتیسیسم و سبمولیسم را به طور توام دارد و زبان نمادین اش در خدمت محتوایی تعلیمیاست. مفهوم مورد نظر از روایت این داستان هم در جمله پایانی و نتیجه گیری رفتارشناسی شخصیت دو فنچ کوچک، نهفته است: «همه میپندارند که تقدیر درها را به رویشان بسته است اما خواهیم دانست که درها را خود به روی خود بسته ایم.» فنچهای این داستان پس از فراز و فرود بسیار (سرمای کشنده زمستان و نجات از جنگل کلاغهای سیاه) به خانه ای بزرگ پر از قفس پرندگان میرسند که همه امکانات رفاهی را دارد و در قفسهایش هم بسته نیستند اما وقتی وارد قفس میشوند دیگر نمیتوانند از قفس بیرون بیایند و به نوعی با آن خو میگیرند که رفتارشان آینه دارِ کردار آدمهایی است که از شرایط محیطی و تقدیرشان گله مند اند اما تلاشی برای خروج از وضعیت فعلی ندارند.
مطالعه «سه قصه» ی ایرج طهماسب برای بچهها و نوجوانان این فایده را دارد که اشتباهاتی که شخصیتهای داستانی کتاب میکنند، مرتکب نشوند و در واقع از داستانهای این کتاب درس بگیرند. برای آدم بزرگها هم مانند آینه ای است که رفتار گذشته شان را به آنها نشان میدهد.
لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4248757

«ماه همراه بچههاست» از کتابهای مربوط به شهید همت است که وجوه مختلف این شخصیت را به تصویر کشیده و قابلیت این را دارد که یک نسخه سینمایی هم با اقتباس از آن ساخته شود.
خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: کتاب «ماه همراه بچههاست» نوشته گلعلی بابایی، دومین سرگذشت نامه مجموعه «بیست و هفت در بیست و هفت» است که نشر 27 بعثت منتشر کرده و محور آن شخصیت شهید محمدابراهیم همت است. پیش از این کتاب و بهعنوان شماره یک، کتاب «در هالهای از غبار» با محوریت شخصیت حاج احمد متوسلیان چاپ شد که پایه و اساس فیلمنامه فیلم سینمایی «ایستاده در غبار» قرار گرفت.
نکته بارز و مثبت این کتاب که سبک و سیاق نگارشیاش مانند «در هالهای از غبار» است، جامعالاطراف بودن روایت درباره شخصیت اصلی است. یعنی روایت افراد مختلف و کسانی که با شهید همت یا متوسلیان حشر و نشر داشتهاند، به طور متمرکز گردآوری و تدوین شده است. در این راه هم از اکثر منابعی که پیشتر به چاپ رسیدهاند، استفاده شده است. مثلا در «ماه، همراه بچههاست» از کتابهای چاپ شده توسط ناشران مختلف، مصاحبههای انجام گرفته و سخنرانیهای پیاده شده شهید همت استفاده شده است. بنابراین تکثر راویان، یکی از نقاط قوت این کتاب است.
به طور طبیعی باید مخاطبانی به سمت چنین کتابهایی بروند که حوزه علاقهمندیشان در زمینه مطالعه، مستندات و تاریخ دفاع مقدس و جنگ باشد. ولی کتاب پیش رو مانند «در هالهای از غبار» با لحن داستانگونه نوشته شده و مخاطب عام حوزه جنگ را هم اغنا و ارضا میکند. بنابراین از حیث ژانر میتوان آن را در زمره زندگینامههای داستانی طبقهبندی کرد و کار جالبی که نویسنده اثر انجام داده، این است که به جای روایت خطی سیر حوادث از تولد تا شهادت همت، ابتدای کتاب را به شهادت این شخصیت اختصاص داده و پایان بندی اثر نیز به ابتدای کتاب ارجاع دارد. به این ترتیب برای مخاطبی که شاید مطالب پراکنده ای از شهید همت شنیده باشد، جذابیتزایی می شود.
درباره شهید همت و عموم فرماندهان جوان سالهای جنگ این تلقی اشتباه وجود دارد که آنان صرفا جوانانی با اخلاص و پاک باخته بودند که از سر همین اخلاص هم به شهادت رسیدند اما جوانانی چون همت، حسن باقری، علیرضا عاصمی یا متوسلیان و... چهرههایی نابغه بودند که در حوزههای استراتژی جنگ یا اختراعات نوین صاحب استعداد و خلاقیت زیادی بودند. استفاده حداکثری از حداقل امکانات هم از جمله رفتارهای مشابه این چهرههاست.
شاید عده زیادی از علاقهمندان شهید همت یا مخاطبان عام که این نام به گوششان خورده، ندادند که با هماهنگیهای انجام شده، جمعی از خبرنگاران و نمایندگان رسانههای خارجی که در سالهای جنگ در ایران حضور داشتند، به منطقه جنگی رفته و توسط شهید همت توجیه شدند که عراق کشور مناسبی برای برگزاری کنفرانس سران عدم تعهد نیست. به تعبیر نویسنده کتاب، تیر آخر در این زمینه توسط خلبان شهید عباس دوران به هدف خورد که طی عملیاتی شهادت طلبانه، هواپیمای فانتوم خود را به ساختمانی در مرکز بغداد کوبید و این امر را ثابت کرد که عراق اصلا محل مناسبی برای برگزار کنفرانس بینالمللی نیست و برگزاری همایش مذکور در شهر دهلی نو انجام شد.
بنابراین گفتگو با رسانهها و طیفهای مختلف مخاطبان از دیگر مهارتهای شهید همت بوده که در کتاب پیش رو، به خوبی تصویر می شود. همان طور که اشاره شد که برخی از علاقه مندان شهید همت شاید ندادند که او چنین کاری را در زمینه گفتگو (یا در واقع یک نشست خبری) با رسانه های خارجی انجام داده، بد نیست به این جزئیات و اطلاعات هم اشاره کنیم، این شهید در سالهای جوانی، اقدام به اجرای نمایشنامه و تئاتر میکرده که البته با قرار گرفتن در روند سریع حوادث انقلاب ناچار به کنار گذاشتن این علاقه؛ و اقدام به پخش فیلمهای مستند و سینمایی برای روستائیان و ساکنان مناطق محروم و فعالیت های فرهنگی از این دست میکند.
نثر کتاب «ماه همره بچههاست» مانند «در هالهای از غبار» سنگین و سخت خوان نیست. ضمن این که در مسیر جذابیتزایی روایت، همان طور که اشاره شد، گلعلی بابایی برخی فرازها و حتی گاهی متن کامل سخنرانی پیاده شده شهید همت را آورده است. در کنار این سخنرانیها که جنبه مستندگونه کتاب را تقویت میکنند، مکالمات بیسیم قرارگاه و ارتباطات رادیویی همت در طول نبردهای مختلف با نیروهای تحت فرمان و نظارتش نیز درج شده که وجه مستند و حماسی کتاب را ارتقا می دهند. از این حیث هم خواننده تخصصی و پژوهشگر از مطالب کتاب استفاده خواهد کرد و هم مخاطب عام با وجوه دیگر شخصیت شهید همت آشنا میشود.
مطالبی که در کتاب آمده، چه در قالب مکالمات پیاده شده بیسیم، چه صحبتهای همرزمان و همسر شهید و چه روایت دانای کل راوی اثر، از این منظر مثبتند که خواننده ای که اسم همت به گوشش خورده باشد، با رنج ها و چگونگی همت شدنِ همت آشنا خواهد شد. چون عموما شهید همت را به عنوان یک فرمانده موفق و خوش اخلاق میشناسیم اما جزئیات سختیهایی که او در نبرد کشیده و بار یا بارهای مسئولیتی که به دوش داشته، عموما به طور جزئی بیان نشده اند. اما کتاب هایی چون «ماه همراه بچه هاست» یا «شراره های خورشید» این موضوع را با شفافیت و جزئیات کامل پیش روی مخاطب می گذارند. بنابراین یکی از نکات مثبت کتاب پیش رو، این است که همتِ پیش خانواده، همتِ پیش دوستان و همتِ هنگام نبرد را با هم به تصویر می کشد.
از جمله مولفههای شخصیتی شهید همت، تاثیرگذاریاش در دوران حیات و پس از شهادتش است. با وجود چاپ و انتشار کتابهای خوب و جامع درباره این شهید، هنوز مشخص نیست چرا آثار تصویری و سینمایی درباره وی ساخته و پرداخته نمیشود. به هر حال چنین شخصیتهایی حقیقتا جزئی از میراث معنوی کشور هستند؛ میتوان به جرات گفت که متعلق به گفتمان یا جناح خاصی نیستند و بین مردم کشور محبوبیت زیادی دارند. طبیعتا روایت و تصویر سلحشوری های فرماندهانی از این دست، هم از لحاظ حماسی و هیجانانگیزی جذابیت دارد هم از منظر اخلاقی و همان بحث میراث معنوی.
فردا هفدهم اسفندماه سالروز شهادت «همت» است و سی و شش سال از این واقعه تلخ و عروج شیرین میگذرد.
لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4235279
لیست کل یادداشت های این وبلاگ