سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس که در آسمان و زمین است ـ حتی ماهیان دریا ـ برای جویای دانش آمرزش می طلبند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 97 فروردین 18 , ساعت 10:26 صبح

?حتما تاکنون هواپ?ماها?? را که در آسمان پرواز م?کنند د?ده ا?د و بنابرا?ن اطلاعاتی از پـرواز ?دار?د، اما آ?ا به راست? م?دان?د که هواپ?ما چگونه آماده بلند شدن از زم?ن م? شـود و ?بعد از آن چگونه در هوا باق? م? ماند؟ بس?ار خوب، اگر شما کام? در مورد پاسخ ا?ـن سـئوال ?مطمئن ن?ست?د ?زم ن?ست که ب? جهت بترس?د. ما نم? خواه?م کـه شـما را بـا فرمـول هـای ک?سهای ف?ز?ک درگ?رکن?م. فرمول هــای کـه احتمـا? درحـال حـاضر همـه آنـها را ?فراموش کرده ا?د. چ?زی که در هر صورت با?د بدان?د آن اسـت کـه تقابل چند?ـن نـ?روی ?ف?ز?ک? نقش کل?دی و اصل? در کل عمل?ات عج?ب پرواز را دارند. تعر?ف ا?ن ن?روها در ز?ـر ?آمده است.

 تراست?ا رانش : ن?رو?? است که هواپ?ما را به سمت جلو هدا?ت م? کند. این نیرو توسط موتورهای هواپیما تامین می شود.

?درگ ?ا ن?روی پسار : مقاومت مح?ط (هوا) که با?د قبل از شروع بـه حرکـت توسـط نـ?روی رانـش ?ـا تراست خنث? گردد.

?ن?روی جاذبه : ن?رو?? که عاشق آن است که هر چ?زی بر روی ا?ن کره خاک? را محکم و ثابت بـه ?خود بچسباند اعم از هواپ?ما?ا غ?ر هواپ?ما. (این نیرو به دلیل جرم عظیم زمین وجود دارد و تمام اجسام اطراف زمین را به سمت مرکز زمین جذب می کند، همه اجسام روی زمین به همین دلیل به زمین چسبیده اند)

?ل?فت?ا ن?روی برا : ا?ن ن?رو وقت? تول?د م? شود که هوا به علت فرم خاص بالهای هواپ?مـا، آن را ?به سمت با? هل م? دهد. (به برشی از سطح مقطع بال هواپیماها ایرفول می گویند،ایرفول ها طوری طراحی شده اند که با عبور جریان هوا از دو طرف این سازه مثلا در هواپیما ها سبب می شود فشار در سطح بالایی بالهای هواپیما کاهش یابد حال فشار در سطح پایینی بالها بیشتر از سطح بالایی آنهاست و هواپیما می تواند به سمت بالا حرکت کند)

?اگر هـواپ?مـا دارای نـ?روی رانـش کـاف? باشـد ?م?تواند بر ن?روی پسار غلبه کـرده و شـروع بـه ?حرکتکند. هنگام? که سرعت کاف? به دســت ?آمد، به اندازه کاف? نـ?روی بـرا تول?ـد شـده و ?م? تواند بر ن?روی جاذبـه غلبـه کنـد و ا?ـن بـه ?هواپ?ما اجازه م?دهد تــا از زم?ـن بلنـد شـده و ?پرواز کند. ساده است. ا?ن طور ن?ست؟

?در دن?ای واقع? همه چ?ز کم? پ?چ?ده تر از ا?ن است اما ما آن را به طور موقت کنار م? گذار?م.

محورهای حرکت? هواپ?ما :

یک هواپیما علاوه بر حرکاتی که یک اتومبیل می تواند انجام دهد ، دارای حرکات کنترل شده دیگری نیز است که در زیر به طور مختصر با آن آشنا می شویم.

?حرکتحول سه محور مختلف هواپ?ما، از طر?ق سطوح کنترل? خاص? کــه ?ـک خلبـان توسـط ?اهرم هدا?ت هواپ?ما آن را کنترل م? کند امکان پذ?ر است.

حرکت چرخش (ROLL):

?حرکتهای حول محور چرخش?ا رول هواپ?ما از طر?ق (AILERONS) بالهای هواپ?ما انجام مــ? شـود . ??آنها باعث م? شوندکــه هواپ?ما به دور جهتــ? که دماغه هواپ?مــا بـه آن اشـاره مـ?کنـد، ?بچرخد. ا?ن حرکت، چرخش و ?ا به اصط?ح (ROLL) نام?ده م? شود که البته نبا?د آن را با حرکــت ?دور زدن هواپ?ما بر روی زم?ن، اشتباه گرفت . برای حرکت هواپ?ما حول محور چرخش ?ا (ROLL) ، ?خلبان اهرم هدا?تهواپ?ما را در جهت چرخش مورد نظر حرکت م? دهــد که م? تواند به ?سمت چپ ?ا راست باشد.

حرکت حول محور عمودی (YAW):

چرخش حول محور عمودی هواپ?ما انحراف از مس?ر ?ا (YAW) نـام?ده مـ? شـود و توسـط سـکان  متحرک عمودی دم هواپ?ما ?ا (RUDDER) کنترل م? شود. همانطور کــه ماشـ?ن نسـبت بـهحرکـت ?فرمانش عکس العمــلنشان م? دهد ?ک هواپ?ما نـ?ز ب?فاصلـه نسـبت بـه حرکـت سـکان ?عمودی متحرک عکس العملنشان م?دهد و حت? هواپ?ما باز هم ب?شتر شب?ه به ?ک ماشـ?ن ، از طر?ق ا?ن سکان هنگام? که روی زم?ــن است هدا?ت م? شود. در هواپ?ماهای جد?د، (RUDDER) بـا ?چرخهای قابل گردش هواپ?ما مرتبط م? باشد. ?به عنوان مثال حرکت (RUDDER) به سمت چپ باعث دور زدن هواپ?ما به سمت چـپ مـ? شـود و ?کام?" منطق? استکه حرکت (RUDDER) به سمت راست باعث دور زدن به سمت راستشود.

حرکت حول محور عرضی (PITCH):

?حرکت حول محورعرض?هواپ?ما ?ا (PITCH) ، به هواپ?ما ا?ن اجازه را م?دهد تا بهسمت پا??ن و ?ا بـه ?سمت با? پرواز نما?د. ا?ن حرکت به نام حرکت (PITCH) شناخته م? شود و توسط (ELEVATORS) تعبیه شده بر روی بالچه های کوچک عقب (HORIZONTAL STABILIZER) قابل کنترل است. هنگام? که اهرم هدا?ت ?هواپ?ما را بـه سمتعقب بکش?د، هواپ?مــا به سمت با?حرکت خواهد کرد و هنگام? کـه آن ?را به سمت جلو فشار ده?د، هواپ?ما حرکت? به سمت پا??ن خواهد داشت.

ن?روهای مثبت و منف? جاذبه (G):

?ن?روهای ? G بهمحض ا?ن که شما شروع به مانور دادن و تغ??ر مس?رسر?ع درسرعت های بـا? ?کن?د آشکار م? شوند. ن?روی ?ک ? Gبهمعنای نـ?روی معـادل جاذبـه زم?ـن اسـت . اگرشمــا ?سر?عا و با سرعت با? در هنگام پرواز دور بزن?د، ن?روی پسار وارد شده بر بــدن شـما نشـان ?م? دهد که بدن شما نم? تواند چن?ن حرکتهای سر?ع? را تحمل کنــد و شما به سمت عقـب و ?بهصندل? خود فشرده خواه?د شد. اگــرا?ن فشار و مقدار ن?روی ? G بس?ار زیـاد باشـد ، بـه ?علت اخت?ل درعمل گردش خون در بدن ، چشمهای شماس?اه? رفته و با?خره ب?هوش خواه?ـد ?شد. به ا?ن پد?ده ?  Black out  م? گو?نــد. خلبانـان آمـــوزش د?ـده جـت هـای جنگنـده ?م? توانند تا 9 برابر ن?روی جاذبه زم?ن را برای مدت زمان کوتاه? و با اسـتفاده از تجـه?زات ?خاص، تحمل کنند اما ه?چ گاه ا?ن کار را برای سرگرم? انجام نم? دهند.

?شما م?توان?د تاث?ر ن?روی جاذبه منف? را درهنگام ش?رجه رفتن با هواپ?مای در سرعت های بـا? ?تجربه کن?د. در ا?ن وضع?ت شما از روی صندل?خود بلند شده و برای مدت کوتاه? احسـاس ب? وزن? خواه?د نمود. ?اگر ا?ن کار را برای مدت طو?ن? ادامه ده?د خون ز?ادی به سمت ســرتان رفتـه و صورتتـان ?تقر?با قرمز خواهد شد.

وضع?ت واماندگ? ?ا (STALL) :

اگر کنترل هواپ?ما را با کش?دن ب?ش از حد اهرم هدا?ت ?هواپ?مابه عقب ازدست بده?د بـه ?ـک وضع?ت بحران? دچار خواه?د شد.

جر?ان هوا بر روی بالها کاهش ??افته و شما به زودی خواه?د فهم?د که هواپ?ما?تــان بـه مـ?زان کاف?ن?روی برا برای باق? ماندن درآسمان را نخواهـ?ـ?د داشت ?هواپ?مای شما استال کرده و ن?روی جاذبه بر ن?روی برا غلبه م? کند و به سمت زم?ن کشیده ?خواه?دشد.


چهارشنبه 97 فروردین 15 , ساعت 9:38 صبح
امیل زولا ناتناس

کتاب داستانی «نانتاس» نوشته امیل زولا، نمونه به نسبت مناسبی برای مطالعه محتوایی مکتب ادبی ناتورالیسم است.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: داستان «ناتناس» نوشته امیل زولا یکی از عناوین مجموعه «شکاهکارهای 5 میلی متری» نشر افق است که سال 96 با ترجمه محمود گودرزی چاپ شد. زولا را به عنوان پیشوای مکتب ناتورالیسم ادبی می‌شناسند و آنچه که این نویسنده پیشنهاد داد، وارد کردن روش‌های علوم طبیعی به ادبیات و استفاده از اطلاعات علمی‌در رمان بود. به تعبیر زولا، رمان عبارت است از گزارش نامه تجارب و آزمایش‌ها.

زولا معتقد بود نویسنده باید تخیل را به کل کنار بگذارد. در مطالعه تاریخ مکاتب ادبی، ناتورالیسم، پس از رئالیسم قرار دارد و در دوران آمده که مکاتب کلاسیسیم و رمانتیسیسم هم گذر کرده اند. از نظر زولا نویسنده باید تخیل را کنار می‌گذاشت چرا که همان طور که پیش تر از آن می‌گفتند فلان نویسنده دارای تخیل قوی است، او می‌خواسته از این پس بگویند که زولا و نویسنده دارای حس واقع بینی است.

گوستاو فلوبر به عنوان بزرگ ترین نویسنده جریان ادبی رئالیسم، که «مادام بوآری» اش کتاب مقدس این مکتب شمرده می‌شود، این نکته را که رمان باید شامل هدف اخلاقی روشن باشد و یا از یک تز سیاسی یا اجتماعی و مذهبی مایه بگیرد، انکار کرد. این رفتار را هم به عنوان عکس العملی مقابل تمایلاتی که پس از سال 1850 در ادبیات پیدا شده بود، از خود نشان داد. شارل بودلر و پارناسین‌ها گفته بودند که رمان به عنوان یک گونه ادبی، مانند نقاشی، موسیقی یا شعر به عالم هنر تعلق دارد. به همین دلیل کیفیت بیان باید اولین مساله مورد توجه رمان نویس باشد. از نظر فلوبر، رمان نویس در درجه اول، هنرمندی بود که هدفش ایجاد یک اثر هنری کامل است و این کمال برای شخص نویسنده پیش نمی‌آمد مگر آن که افکار پراکنده ای را که درباره مسائل مختلف دارد، و همین طور عکس العمل‌های احساساتی و هیجانات شخصی را از خود دور کند.

به هر حال، رئالیسم مکتبی عینی و بیرونی بود و نویسنده واقع گرا، هنگام نوشتن و خلق اثر، به تعبیر رضا سیدحسینی در کتاب «مکتب‌های ادبی»، بیشتر تماشاگر است و افکار و احساسات خود را در جریان داستان ظاهر نمی‌کند. خلاصه کلام آن که نوشته‌های داستانی رئالیستی، غیرشخصی بودند و چیزی از باورها و احساسات نویسنده در آن‌ها دخالت داده نشده بود. باید توجه داشت که رمان و ادبیات رئالیستی، مقدمه ای برای شکل گیری و بروز ادبیات ناتورالیستی با پرچمداری امیل زولا شد. به این نکته هم توجه داشته باشیم که در کشاکش شکل گیری مکاتب ادبی و هنری در قرن‌های گذشته، این بحث که ادبیات زیرمجموعه هنر است یا خیر، یکی از بحث‌های جدی بوده است.

به هر حال دیدگاه‌های نویسندگان ناتورالیسم با رئالیست‌ها متفاوت بوده است. زولا رمان یا رمان جدید را اثری علمی‌و در عین حال اخلاقی می‌دانسته است. بیشتر منتقدان عصر این نویسنده، می‌گفتند که او تمایل به روایت  بی پردگی و غیراخلاقی بودن دارد ولی او روی ادعای اخلاقی خود اصرار می‌کرد. چالش‌های اخلاقی چون خیانت نکردن به همسر از جمله موضوعاتی است که در نوشته‌های زولا از جمله داستان «ناتناس» وجود دارد.

جالب است که «ترز راکن» اولین رمان زولا هم که ترجمه فارسی اش در دهه 40 در گروه کتاب‌های جیبی در ایران چاپ شد، موضوعی این چنینی و درباره خیانت داشت. این داستان درباره زنی به نام ترز است که به شوهرش خیانت می‌کند و مرد دیگری را دوست می‌دارد؛ با توطئه آن مرد، همسرش را می‌کشد و در نهایت در یک فرجام تراژیک، خود و مرد مورد نظر را مقابل دیدگان مادرشوهرش به آتش می‌کشد.

در داستان بلند «نانتاس» خبر چندانی از آموزه‌های ناتورالیستی زولا نیست و نمی‌توان رویکردهای این گونه او را در این کتاب دید. تنها وجهه اخلاق گرایی مورد نظر اوست که در این داستان دیده می‌شود و نمی‌توان با قطعیت آن را در گروه آثار رئالیستی یا ناتورالیستی قرار داد. جنس داستان «نانتاس» بیشتر شبیه به داستان‌های رمانتیک چارلز دیکنز و شیوه روایتش نیز نزدیک به همان داستان‌هاست. خلاصه داستان به این شرح است که مرد جوانی به نام نانتاس که سال‌های اولیه زندگی را در شهرستان بوده، به پاریس آمده و در آرزوی پیشرفت، در بالاخانه ای اجاره ای و محقر، زندگی فقیرانه و نکبت باری را طی می‌کند. او به حدی از فلاکت می‌رسد که با خود می‌گوید اگر کسی برسد و از او بخواهد که خود را بفروشد، در ازای پول این کار را خواهد کرد. البته منظور از خودفروشی، معنای منفی این کلمه درباره بهره برداری جنسی نیست بلکه به آن معناست که نانتاس در افکار و عقایدش به جایی می‌رسد که حاضر است برای پول بیشتر و یک هفته بیشتر دوام آوردن در پاریس، خود را در خدمت هر عقیده و مرامی‌قرار بدهد. البته این فقط مقدمه داستان است.

زولا، با هوشمندی و گویا از مفهومی‌به نام رمان مدرن آگاه بوده که مقدمه خود را چندان شرح و بسط نداده است. ضرباهنگ روایت و شکل گیری اتفاقات «نانتاس» سریع و بدون وقفه هستند. دوران پیش از حضور در پاریس و همچنین زندگی نکبت بار نانتاس در پاریس به سرعت و با منطقی مناسب روایت می‌شوند تا به مقطعی برسند که او حاضر است برای پول هر کاری بکند. اما عمل منفی او یعنی فروش خود، از منظر راوی داستان یعنی زولا، چندان شیطانی و منفی نشان داده نمی‌شود. او در قبال پیشنهادی وسوسه انگیز، حاضر می‌شود مسئولیت فرزندی را که یک دختر اشراف زاده در شکم دارد، بپذیرد و همسرش بشود. با دختر نیز قرارداد می‌بندد که پیمان زناشویی میان آن‌ها، فقط به طور اسمی‌برقرار باشد. مقطع و جایی که زولا می‌خواهد رویش دست بگذارد، چالش‌های درونی و جنگ روانی نانتاس با خودش به عنوان یک مرد است که آیا فلاوی (همسر اسمی‌اش) با مرد دیگری رابطه دارد یا خیر! اما دو این چالش اخلاقی را در یک سطح مطرح نمی‌کند و آن را کمی‌پیچیده تر کرده است. چون اگر فلاوی به او خیانت هم بکند، حق این کار را طبق قراردادی که با هم بسته اند، دارد.

شیوه ناتورالیستی در نوشتن رمان برای زولا، پایان تابوهای کهنه و پشت کردن به یک روش کلیسایی بود. او به دنبال روش جدیدی برای گفتن از جسم، زندگی بخشی به آن و همچنین اعاده حیثیت از آن بود. بنابراین به سراغ موضوعاتی رفت که تا پیش از آن، نویسندگان نرفته بودند. زولا و پیروانش مسائل ننگ آور، مسخره و شرم آور را به رمان افزودند؛ همین طور حقیر شدن عشق بر اثر سودجویی. این مورد آخری را می‌توان با صراحت در «نانتاس» مشاهده کرد. شخصیت نانتاس، ابتدا به وسوسه مال و اموال و قدرت با فلاوی ازدواج می‌کند. پس از چند سال که به مقامات بالای وزارت و ارج و قرب نزد امپراطور می‌رسد، عشق واقعی فلاوی است که کمبودش را حس می‌کند و همین آزارش می‌دهد. پس زانو زده و عشق این زن را طلب می‌کند. حتی به تعبیر نویسنده مقابل فلاوی تحقیر می‌شود. آن طور که رضا سیدحسینی در کتاب مکتب‌های ادبی مطرح می‌کند، ادبیات ناتورالیستی در مجموع، انتقاد تلخی بود از مبانی جامعه و چون این جامعه ای که شور صادقانه رمانتیسم و روحانیت عمیق مذهب را از دست داده بود، می‌کوشید با چنگ و دندان، به نوعی اخلاق ایده آلیستی بچسبد؛ ناتورالیسم از خود عکس العمل نشان می‌داد.

یک نکته مهم درباره زولا و نوشته‌هایش را می‌توان از یکی از جملاتش استخراج کرد و آن این که «وضع مزاجی افراد را مطالعه کنیم نه اخلاق و عادات آن‌ها را. آدم‌ها زیر فرمان اعصاب و خونشان قرار دارند.» کاری که این نویسنده در «ناتناس» انجام داده، با توجه به همین رویکرد است. او مردی به نام نانتاس را روی میز تشریح گذاشته و با روایت گذشته و حالش، عکس العمل‌های عاطفی و عصبی اش را روایت می‌کند.

مطالعه «نانتاس» خالی از لطف نیست. شیوه روایت و نثر اثر روان و بدون وقت‌کشی‌های بی‌مورد است. این کتاب وضعیت معیشت مردمان فرودست و توانگرشده پاریس قرن نوزدهم را به خوبی به تصویر می‌کشد و از نظر محتوایی نیز در بر گیرنده اندیشه‌های ناتورالیستی زولا است که می‌تواند برای آشنایی علاقه مندان به این مکتب، گزینه مناسبی باشد. البته اگر مخاطب، علاقه چندانی به تحقیق و تفحص درباره ناتورالیسم ادبی نداشته باشد و به طور صرف قصد سرگرم شدن با ادبیات را داشته باشد، «نانتاس» گزینه بدی نیست چرا که پایان بندی اش، هم تراژیک نیست و با وصال همراه است.

لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4247415


شنبه 97 فروردین 11 , ساعت 1:43 عصر
ویتولد گمبرویچ

«قتل حساب شده» نوشته ویتولد گمبرویچ، داستانی درباره قتل یا سکته قلبی یک مرد است اما داستانی پلیسی یا معمایی نیست بلکه قصه‌ای ضدپلیسی است.

خبرگزاری مهر -گروه فرهنگ: داستان «قتل حساب شده» که ترجمه اصغر نوری از آن، سال 95 در بازار نشر منتشر شد، اثری از ویتولد گُمبرُویچ داستان‌نویس لهستانی است که سال‌های زیادی از عمر خود را خارج از کشورش، در آرژانتین و فرانسه زندگی کرده است. در مواجهه اول با نام و محتوای صفحات ابتدایی داستان، این تصور برای مخاطب به وجود می‌آید که با یک داستان پلیسی روبروست که قرار است شخصیت اول آن، یعنی بازرس که با روایت اول شخص، داستان را پیش می‌برد، قدم به قدم جنایتی را ثابت کند؛ اما پایان بندی داستان موید این نکته است که اصلا این گونه نیست.

رویکردی که نویسنده در نگارش این داستان داشته، تا حدودی موجب سردرگمی‌نگارنده این مطلب شد. به همین دلیل در گپ و گفت کوتاه و چند دقیقه ای که با اصغر نوری داشتیم، درباره هدف و چگونگی شکل گیری داستان از نظر نویسنده صحبت شد. نوری می‌گوید قتلی که بازرس داستان درباره اش فکر و روایت می‌کند، اتفاقی است که رخ نداده و شخصیت مُرده، به مرگ طبیعی از دنیا رفته است. خلاصه داستان «قتل حساب شده» این است که بازرسی با مردی زمین دار قرار دیدار دارد. پس از رسیدن به منزل مرد، متوجه می‌شود که او مُرده و بازرس احساس می‌کند که توطئه ای برای کشتن او در میان بوده و زمین‌دار از دنیا رفته، به مرگ طبیعی، نمرده است.

نکته دیگری که نوری در گفتگوی کوتاهش به آن اشاره کرد، لحن ابسورد داستان بود. او در مقدمه کوتاهش بر ترجمه اش از داستان هم بر این نکته اشاره کرده و گفته که تحلیل‌های عمیق روانشناختی، تفکر فلسفی، معنای متناقض، لحن ابسورد و ضدناسیونالیسم از جمله ویژگی‌های آثار گمبرویچ هستند. در مورد داستان «قتل حساب شده» می‌توان معنای متناقض و لحن ابسورد را از این ویژگی‌ها مشاهده کرد.

ذکر این نکته خالی از لطف نیست که عنوانی که برای ترجمه فارسی داستان در نظر گرفته شده، «قتل حساب‌شده» است و این معنی را به ذهن مخاطب متبادر می‌کند که اتفاق مورد نظر شخصیت بازرس، یک قتل از پیش طراحی شده با حساب و کتاب از طرف قاتلان بوده است. اما در ترجمه انگلیسی این داستان از عنوان «قتل پیش‌بینی شده» استفاده شده و به نظر می‌رسد این نام برای داستان مناسب تر باشد چرا که حال و هوای ذهن مالیخولیایی و دچار توهم توطئه بازرس را بهتر تصویر می‌کند. گویی شخصیت بازرس با بدبینی و بازخورد منفی که از رفتار اهالی خانه می‌بیند، تصمیمش را گرفته و هر مدرک یا پدیده ای را هم که در خانه ببیند، دال بر وقوع جنایتش می‌کند.

به هر حال، اگر لحن ابسورد را آن چیزی بدانیم که بِکت، یونسکو، آدامف یا ژنه در نمایشنامه‌هایشان به کار برده اند (گمبرویچ هم نمایشنامه نویس بوده است)، ابسورد بودگی داستان «قتل حساب شده» را فقط از این منظر می‌توان ثابت کرد که کارآگاه در صدد اثبات جرمی‌است که رخ نداده است. یعنی در یک چرخه تسلسلی بی معنی برای اثبات هیچ و پوچ قرار گرفته است. یکی از نکاتی که نوری در این زمینه یادآور می‌شود، این است که رفتار از بالا به پایین و سرد اهالی خانه، با بازرس موجب شکل گیری توهم توطئه در او می‌شود. البته دیر رسیدن تلگراف بازرس به مرد زمین دار و اینکه این ماجرا باعث می‌شود خودش برای رفتن به منزل زمین دار گاری کرایه کند، هم از جمله عوامل دلسردکننده و علل ناراحتی بازرس است. به هر حال، شاید از منظر بررسی رگه‌های تاختن به ناسیونالیسم نتوان این داستانِ گمبرویچ را بررسی کرد، اما می‌توان به دیگر مولفه‌ای که نوری در مقدمه‌اش به آن اشاره کرده، توجه داشت؛ بررسی انتقادی نقش طبقات در زندگی اجتماعی لهستان و مسئله فرهنگ، به ویژه میان اشراف و کلیسای کاتولیک. بنابراین نگاه از بالا به پایین اشراف لهستانی را می‌توان در این مولفه گنجاند و در این چارچوب بررسی اش کرد. البته توجه داریم که این نگاه مربوط به دوران ابتدایی و میانی قرن بیستم و تقریبا زمان شروع جنگ جهانی دوم بوده است. گمبرویچ هم که از زمان شروع جنگ به آرژانتین رفت و پس از جنگ به فرانسه بازگشت و تا پایان عمر در این کشور زندگی کرد.

کوتاه سخن این که داستان «قتل حساب شده» با وجود عنوان و متنی که دارد، نمی‌تواند مخاطب داستان‌های پلیسی را راضی کند. دلیلش هم این است که این داستان اصلا پلیسی نیست و با نیت شکل گیری یک اثر معمایی نوشته نشده است. این داستان مربوط به یک شخصیت با عقده‌های فروخورده است که خود را به شکل افکار داخلی مشوش و کردار بیرونی مالیخولیایی نشان می‌دهند. مخاطبی که داستان را می‌خواند از ابتدا به این امید پیش می‌رود که در نهایت با اثبات قتل، پرونده قصه را ببندد. اما در پایان آدم‌های درون خانه و دخیل در ماجرا که با مرد مرده حشر و نشر داشته اند، برای راضی کردن بازرس، صحنه مرگ با طوری تنظیم می‌کنند که طبق خواسته بازرس با صحنه جنایت همخوانی داشته باشد. شخصیت بازرس نیز در روایتش به این مساله اشاره می‌کند که «خود جنازه رو به سقف اعلام می‌کرد که من از یک حمله قلبی مرده ام!» بنابراین ویتولد گمبرویچ در پی طرح معما و حل آن از طریق راویت داستان نبوده و بیشتر در پی طرح همان فضای ابسورد و نقد اجتماعی اش بوده است.

ابتدای این نوشتار گفته شد که ابتدای مطالعه این داستان، این فکر برای مخاطب پیش می‌آید که با یک داستان پلیسی روبروست ولی اصلا این گونه نیست. بله داستان «قتل حساب شده» یک داستان ضدپلیسی است.

لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4253332


پنج شنبه 97 فروردین 9 , ساعت 10:9 صبح
فردریک دار قتل عمد

رمان «قتل عمد؟» یکی از آثار نسبتا متفاوت فردریک دار در حوزه ادبیات پلیسی است که می توان از منظر روانشناسی، نکات جالبی را در نقد آن مطرح کرد.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: رمان «قتل عمد؟» نوشته فردریک دار که چندی پیش در قالب یکی از عناوین مجموعه پلیسی «نقاب» توسط انتشارات جهان کتاب چاپ شد، یکی از آثار قابل تامل و توجه این نویسنده است که طی مدتی که ترجمه آثارش در این مجموعه چاپ می شود، با آن ها روبه رو بوده ایم. این رمان را می توان به علت مولفه هایی که نویسنده در پرداخت شخصیت اصلی قصه به کار برده، از منظر روانشناختی، نقد و بررسی کرد.

خلاصه داستان این رمان برای افرادی که آن را مطالعه نکرده اند، به این ترتیب است که مردی مبلغ زیادی را به دوستش بدهکار است و راهی برای پرداخت و خلاصی از تحقیری که متوجه اوست، ندارد. مرد طی دسیسه ای که می چیند و یک صحنه سازی، طلبکار را به خانه اش کشانده و وقایع را طوری ترتیب می دهد که گویی طلبکار و همسرش قصد مراوده نامشروع و خیانت به او را داشته اند. به همین دلیل با تپانچه هر دو را می کشد و شرایط را طوری ترتیب می دهد که گویی در اثر برافروخته شدن سر مسائل ناموسی دست به این دو قتل زده است؛ به این امید که هیئت منصفه و قاضی دادگاه به همین علت از گناهش در بگذرند و جنایتش را غیرعمد تشخیص بدهند. این خلاصه داستان، تنها صفحات ابتدایی کتاب را شامل می شود که با روایتی سریع مطرح می شوند و تقریبا، اول داستان این رمان را شامل می شوند.

به طور معمول از آنچه که مربوط به یک رمان جنایی و به ویژه یک رمانِ متعلق به فردریک دار توقع داریم، این رمان هم در وهله اول و مرحله شکل گیری جنایت، حاوی القای شک و تردید و در عین حال داشتن حالِ خوش از انجام جنایت به خاطر راحت شدن از مشکلات است. به عبارت ساده تر، نویسنده مانند آثار پیشین اش، دوگانگی حال و هوای قاتل را به تصویر می کشد که با ارتکاب قتل، هم از مشکلی آسوده می شود و حال خوشی پیدا می کند و هم دچار شک و تزلزل می شود. بدیهی است که اگر نویسنده به طور مستقیم هم در پی بیان این مفهوم نباشد، خودمان به عنوان مخاطب به این نتیجه خواهیم رسید که «جنایت بدون مکافات نیست» و این یکی از سنت های طبیعت و زندگی بشری است.

پیش از ورود به بحث روانشناسی شخصیت، بد نیست اشاره ای هم به شخصیت قاضی داستان داشته باشیم که مخاطب رمان های پلیسی را به یاد شخصیت سربازرس مگره می اندازد؛ شخصیتی آرام و مسلط و در مواقع لزوم ضربه زننده. به این ترتیب، فرازهایی از رمان که شخصیت قاضی در آن ها حضور دارد، مخاطب را به یاد رمان «مگره و زن بلند بالا» و بخش نفس گیر بازجویی مگره از متهم، می اندازد. در طول روایت راوی از جلسات بازجویی قاضی، گفته می شود که «قاضی لوشوار می دانست برای از پا درآوردن متهم چه شیوه ای اتخاذ کند...» در این زمینه، فردریک دار، برای القای هیجان و بالا بردن ضربان روایت، در چند مقطعِ مربوط به بازجویی از عبارت تکراری جالبی استفاده می کند: «آژیر خطر در وجودم به صدا درآمد.» جملاتی هم که پس از این جمله می آیند، نشان دهنده تشویش و اضطراب شخصیت راوی یا همان قاتل هستند. گویی همیشه منتظر ضربه ای از طرف قاضیِ کارکشته است و مانند حیوانی که قرار است شکار شود، به طور غریزی منتظر بلند شدن صدای هشدار (درونی) و فرار از بن بست است.

شخصیت اصلی و فعال این رمان، مانند تعداد زیاد دیگری از رمان های دار، یک مرد سی و چند ساله است و جذابیتی که برای چنین شخصیتی در «قتل عمد؟» در نظر گرفته شده است، رویارویی اش در دو جبهه، یکی با همسر خودش و دیگری وکیل مدافع مونث اش است. بحث شخصیت طلبکار استفان و وقوع قتل هم، مبحثی دیگر است. رابطه برنار (شخصیت اصلی و همان راوی داستان) با همسرش، موجب شده پیش تر به فکر کشتن او بیافتد و در یک سانحه رانندگی هم از تصور مردن همسرش خشنود شود. از طرف دیگر او برای نجات ناچار است با وکیل مدافعش که زنی فعال نیست و کنش های منفعلانه ای دارد، نیز درگیر شود. (البته در انتها مشخص می شود که شخصیت بی دست و پای خانم وکیل مدافع چندان واکنشی نبوده و برای خودش کنش های فعالی داشته که موجب شکل گیری جنایت دوم و فاجعه ای بزرگتر می شوند.)

به هر حال، شخصیت پردازی دار در این رمان برای عامل اصلی و پیش برنده داستان یعنی برنار، به طور کامل از منظر نقد روانشناسی قابل بررسی است؛ تاثیری که مادر برنار روی او داشته و تاثیری که زن وکیل روی او دارد، به هم شبیه هستند و از این نظر می توان وارد بحث های فرویدی و یونگی درباره تاثیری که زن روی مرد دارد و مبحث آنیمای مرد شد.

از منظر جامعه شناسی، دار دو مولفه جامعه فرانسه را در رمانش داخل کرده است؛ یکی تضاد طبقاتی فقیر و غنی یعنی اشراف زادگی استفانِ مقتول و روستازادگی برنارِ قاتل و دیگری صمیمت فرانسوی ها که در صفحه 27 به آن اشاره می شود: «معمولا از قدم گذاشتن به آستانه در آپارتمانم گریزانم. در کافه ها وقت می گذرانم؛ نه برای صرف مشروب، برای بهره مند شدن از این گرمی و صمیمیتی که فرانسوی ها کشته مرده آن اند.» نکته مهم درباره روانشناسی شخصیت برنار همین جاست. او که از همسر بی تفاوت و سردش خسته شده، سعی می کند کمتر به خانه برود و در ادامه هم همین نداشتن تعلق خاطر به او باعث می شود که او را هم داخل در نقشه ای کند که برای کشتن استفان می کشیده است. درباره مساله تضاد طبقاتی هم، شخصیت راوی در طول داستان اشاره می کند که استفان که مبلغ 8 میلیون فرانک به او قرض داده، مرتب با رفتارِ از بالا به پایین اش او را تحقیر می کرده است.

در ادامه مساله روانشناسی، برنار در فصل 10، از خود و پیشینه ناموفقش می گوید. او از جمله شخصیت هایی است که در تحلیل های موفقیت و روانشناسیِ امروزی می توان نام بازنده بر آن ها گذاشت و البته خودش هم به طور صریح به این مساله اشاره می کند. اما در ادامه و هنگام رسیدن به صفحه 105 کتاب، یعنی زمان شکل گیری رابطه نزدیک بین وکیل و موکل، جملات جالبی از زبان راوی مطرح می شود که در نقد روانشناسی جالب اند. شخصیت سیلوی، یعنی وکیل مدافع که دختری 29 ساله و مجرد است، از اعتماد به نفس کافی برخوردار نیست. در نتیجه برنار سعی می کند برای نجات خودش هم که شده به او قوت قلب داده و نوع آرایش و لباس پوشیدن مفتضح او را اصلاح کند. وکیل جوان به مرور عاشق برنار می شود. این مساله هم به طور کاملا زیرپوستی و نه چندان صریح روایت می شود. اما برنار در جایی از صفحه 107 به نتیجه ای جالب می رسد: «من پیش از اولین موکل، اولین مرد او بودم» در صفحه 105 هم وقتی وکیل مدافع جوان روی برنار تاثیر می گذارد، این سطور را می خوانیم: «لعنت بر شیطان، چرا مرا به یاد مادرم می انداخت؟ او هم همان حالت دلواپس و دلسوز را داشت! همان شهامت بیمناکی که وقتی مرد دائم الخمر همسایه عربده جویی می کرد، می رفتم و در کنارش پناه می گرفتم.»

نکته جالب درباره رمان «قتل عمد؟» این است که هدف اصلی اش اصلا طرح چگونگی تلاش و ارائه راه حل از طرف برنار برای سرپوش گذاشتن روی جنایتش نیست. هم قاضی و هم وکیل مدافع از ابتدا حدس زده اند که برنار، صحنه سازی کرده و ماجرا به گونه دیگری بوده است. با کامل تر شدن مدارک هم حدس شان بدل به یقین می شود. دغدغه دار از نوشتن این رمان ظاهرا همان تحلیل روانشناسی بین زن و مرد بوده است؛ کما این که این رمان را به پی یر بوالو (دیگر نویسنده جنایی نویس فرانسوی که در آثار مشترکش با توماس نارسژاک به خوبی به این دغدغه پرداخته) تقدیم کرده است. نگارنده این یادداشت، تا فصل دوم رمان بنا داشت، عنوان آن را «جنایتکاران تنها می مانند» بگذارد. اما شکل گیری عشق بین وکیل و قاتل، باعث بروز شک و تردید در این جمله شد و در نهایت، تصمیم بر این گرفته شد که مانند نویسنده کتاب که علامت سوالی مقابل عنوان «قتل عمد» گذاشته، ما هم از چنین نمادی مقابل عنوان مذکور استفاده کنیم: جنایتکاران تنها می مانند؟ در رمان پیش رو، چنین اتفاقی نمی افتد. عشقی که شکل می گیرد ابتدا می تواند دوطرفه باشد اما برنار با رندی و فریبکاری به دنبال نجات خود است ولی سیلوی که دختری تنها است و مورد توجه مردان قرار نمی گیرد، از برنار برای خود معشوقی بزرگ می سازد. طبق توقع و روش معمولی که از دار سراغ داریم، و همچنین روند پیشرفت این رمان، می توان فهمید که قرار است یک اتفاق جدید رخ بدهد و این اتفاق در صفحه 111 رخ می دهد یعنی در یک سوم پایانی داستان.

ضربه ای که در این مقطع وارد می شود، مطلبی است که سیلوی مبنی بر خیانت واقعی همسر برنار مطرح می کند. او مدعی می شود که همسر مقتولِ برنار واقعا معشوقه استفان بوده و نامه هایی واقعی (جدا از نامه های جعلی که برنار موجب نوشته شدنشان شده بود) وجود دارد. این اتفاق در حکم صعود نمودار سینوسی این داستان است و مخاطب را برای مطالعه حریص تر می کند.

تحلیل روانشناسانه رمان «قتل عمد؟» فقط به مسائلی که اشاره کردیم خلاصه نمی شود و پیچیده تر از آن است. در پایان، برنار متوجه می شود که سیلوی، ماجرای نامه های عاشقانه و وقیحانه همسر برنار را از خود درآورده و آن را دستاویزی برای تصاحب مرد مورد علاقه اش قرار داده است. رفتاری که برنار در مواجهه خیانت واقعی همسرش در پیش می گیرد، بسیار جالب توجه است. برنار متوجه می شود همسرش برخلاف تصوراتش، آدمی افسرده و سرد نبوده بلکه در پی جوانی و عشق بوده، بنابراین به او خیانت می کرده است. برنار با همین رویکرد در ذهنش شروع به تجزیه و تحلیل کرده و نسبت به همسرش، عشق آتشینی پیدا می کند. از طرف دیگر، وکیل مدافع هم در پی عشقش به برنار، برای تبرئه اش و سلطه بر او، ماجرای نامه های عاشقانه را مطرح می کند. جالب است که برنار با وجود خیانت واقعی همسرش (البته به قول سیلوی) از او منزجر نمی شود بلکه نسبت به او حس ترحم و عشق پیدا می کند. علتش را هم می توان در مباحث فروید مربوط به آنیما یا آموزه هایی که یونگ درباره ارتباط زن و مرد دارد، جستجو کرد (که از حوصله طرح در این مقاله خارج است.)

پایان بندی رمان نیز یک تراژدی است. برنار که نمی خواهد آبروی همسرش به دلیل خیانت به او برود، وکیل مدافع جوان و شوریده را در سلولش خفه می کند. غافل از این که همسرش پاک بوده و خیانتی در کار نبوده است.

کش و قوس داستانی و تحلیل های پیچیده روانشناسی که فردریک دار در این رمان داخل کرده، آن را یک سر و گردن نسبت به برخی از آثاری که در قالب مجموعه «نقاب» از او خوانده ایم، قرار می دهد. مطالعه این رمان هم به عنوان یک اثر پلیسی به مخاطب کتابخوان پیشنهاد داده می شود هم به عنوان یک اثر داستانی با محوریت موضوعات روانشناسانه.

لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4251633


پنج شنبه 97 فروردین 9 , ساعت 10:4 صبح
استیو تولتز جزء از کل ریگ روان

«ریگ روان» دومین رمان استیو تولتز خالق «جزء از کل» با وجود امتیازات و محاسنی که دارد، از نظر ساختار و محتوا، قدم چندان بزرگ و جدیدی برای نویسنده اش محسوب نمی شود.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: استیو تولتز یکی از نویسندگان جوان خارجی است که طی چند سال گذشته بین مخاطبان ایرانی صاحب شناخت خوبی شده است. این شناخت هم ناشی از چاپ ترجمه اولین رمانش با نام «جزء از کل» است که سال 94 منتشر شد. ترجمه دومین رمان این نویسنده «ریگ روان» هم ابتدای سال 96 راهی بازار نشر شد.

نکته مهم در بررسی این کتاب، موفقیتی است که «جزء از کل» برای نویسنده‌اش به ارمغان آورده و موجب می‌شود، به طور مرتب بین دو اثر، دید مقایسه‌ای داشته باشیم. «جزء از کل» به دلیل استحکام در ساختار و همراهی محتوا با آن، یک اثر موفق بود که جایزه بوکر را از آن خود کرد و در ایران هم به دلیل استقبال مخاطبان به طور مرتب تجدید چاپ می‌شود. نسخه اصلی «جزء از کل» در سال 2008 و نسخه اصلی «ریگ روان» هم در سال 2015 منتشر شد. نکته مهم این بود که مخاطبان و منتقدان منتظر این بودند تا ببینند تولتز در قدم دومین نویسندگی‌اش، چه دستاوردی خواهد داشت.

در صفحات ابتدایی رمان مورد نظر، می‌توان نشانه‌هایی از «جزء از کل» را مشاهده کرد مثلا همان گفتگویی که در صفحه 12 وجود دارد و همان جامعه‌شناسی‌های «جزء از کلی» استیو تولتز را در بر می‌گیرد: «می‌دونی مردم قبلا دوست داشتن ستاره راک بشن ولی حالا فقط دوست دارن ستاره‌های راک تو جشن تولدشون برنامه اجرا کنن؟»

لابه‌لای همین دیالوگ‌ها می‌توان ارجاعات تاریخی و ادبی را هم مشاهده کرد که البته مخاطب با مطالعه و پشتوانه علمی‌می‌تواند منظور نویسنده را از آن‌ها دریافت کند: «"می‌دونی الان به نظر ما هرزه‌نگاری یه شکل از آزادی بیانه؟ " "مثل این؟ من با [هرزه نگاری] هشت پایی موافق نیستم ولی حاضرم جونم رو فدا کنم تا تو حق تولیدش رو داشته باشی. " و این یعنی شوخی با آموزه دموکراسی مابانه ولتر که تولتز پیش‌تر در جزء از کل هم نمونه‌های دیگرش را نشان داده است. اما آن نثر جزء از کلی استیو تولتز که از کتاب اولش سراغ داریم، از فصل دوم است که آغاز می‌شود و فصل ابتدایی و در واقع سکانس افتتاحیه این اثر بسیار تلخ و جدی است؛ همان طور که کل اش نسبت به «جزء از کل» تلخ تر و جدی تر است.

زبان «ریگ روان» با زبان استفاده شده در «جزء از کل» متفاوت است و استفاده تولتز از کلمات و عبارات توصیفی، با رویکردی که در کتاب اولش داشت، شباهتی ندارد. البته شخصیت‌های دو رمان به هم شباهت دارند اما این شباهت به دلیل دیوانه مسلک بودنشان است و از منظری دیگر با هم متفاوت‌اند و این تفاوت، یک فرق اساسی است. چرا که قهرمان «جزء از کل» قرار بوده از مرگ بترسد و قهرمان «ریگ روان» از زندگی و به طور طبیعی و در مقام مقایسه اگر یک فیلسوف دیوانه و خل و چل اگر قرار باشد بترسد، ترسیدن از نمردن، ترس وحشتناک تری از هراس از مردن است. بنابراین به نظر می‌رسد که استیو تولتز با «جزء از کل» و شیرین‌کاری‌هایش در آن کتاب، به نوعی بستر را برای جذب مخاطب فراهم کرده و پس از جذبش، حرف اصلی و وحشت اصلی اش را در «ریگ روان» با او در میان گذاشته است. این نگاه هم چه در خودآگاه و چه ناخودآگاه نویسنده، از دیدگاه کافکا نسبت به زندگی و مرگ ریشه می‌گیرد. عبارت و کلیدواژه «مسخ» چندبار در طول رمان به کار می‌رود. به عنوان نمونه «خودم را تماشا می‌کردم که هر سال مسخ می‌شدم...» یا در صفحه 321، «مورل برایم مسخ کافکا را می‌آورد. به عمرم با هیچ شخصیت داستانی ای مثل گرگور احساس همذات پنداری نکرده ام.» بزرگ‌ترین شاهد مثال هم در این زمینه، جمله‌ای از کافکاست که پیش از شروع متن رمان در پیشانی آن درج شده است: «آه، چه قدر امید، دریادریا امید _ ولی نه برای ما.»

از جمله مواردی که می‌توان آن را بین ترس‌های نویسنده دید، ترس از دوست نداشته شدن است؛ «آیا کسی می‌تواند یک موجود نامیرای بی کار را دوست داشته باشد؟» این جمله درباره شخصیت آلدو قهرمان این رمان مطرح می‌شود اما اگر بخواهیم با نظریه روانشناسانه بررسی اش کنیم، یکی از ترس‌های خود نویسنده از فرایند زندگی و مرگ است که در دهان این شخصیت گذاشته شده است.

جنس اتفاقات و حوادث «ریگ روان» تفاوت زیادی با «جزء از کل» ندارند مگر در دو مقطع. مقطع اول هنگام روایت به دنیا آمدن نوزاد مرده است و دیگری موج سواری آلدوی فلج. از ابتدای کتاب تا صفحه 158 که قصه به دنیا آمدن نوزاد مرده روایت می‌شود، ضربه تکان دهنده‌ای وجود ندارد اما این بخش از کتاب، نسبت به دیگر سطور و صفحات، حاوی تراژدی واقعی است و روی مخاطب هم تاثیر می‌گذارد. همین ضربه می‌تواند حواس مخاطب را به روال اتفاقات و پیش روی داستان جمع کرده و برگرداند چون اگر این اتفاق تلخ _ که تلخی اش بین تلخی‌های گروتسک داستان کاملا با قدرت و قابل تشخیص است _ شکل نمی‌گرفت، تکراری بودن جنس وقایع، خواندن کتاب را خسته کننده و عادی می‌کرد. بنابراین ضربه تراژیک دو حادثه مورد اشاره تا حد زیادی به کمک نویسنده آمده تا کتاب را پیش از رسیدن به صفحه 200 نجات دهد.

در مطلبی که مرداد ماه سال 94 در نقد و بررسی «جزء از کل» در خبرگزاری مهر منتشر شد (اینجا)، نگارنده به این نکته اشاره کرد که «جزء از کل» اولین رمان استیو تولتز است. اولین رمان این نویسنده، چندان امیدوارکننده و حساب شده نوشته شده که کار را برای نوشتن اثر بعدی این نویسنده، بسیار سخت می‌کند. تولتز برای نوشتن رمان یا داستان بعدی باید چند برابر بر مهندسی و محاسبات خود اضافه کند تا مخاطبان و طرفدارانی که با این کتابش پیدا کرده، ناامید نکند.» در آن نوشتار همچنین به درک خوب پیمان خاکسار به عنوان مترجم از متن مبدا اشاره شد و از توانایی‌اش در انتقال مفهوم از مبدا به مقصد گفته شد. اتفاقی که در «ریگ روان» افتاده، حرکت رو به جلوی مترجم و رقم نخوردن حرکت جدید توسط مولف است. یعنی خاکسار با ترجمه «ریگ روان» نسبت به ترجمه اش در «جزء از کل» قدمی‌رو به جلو و جدید برداشته چون با زبان سخت و پیچیده تری از استیو تولتز در مقام مولف روبرو بوده اما خود تولتز، در «ریگ روان» به جز همین زبان سخت و پیچیده، سوغاتی دیگری برای مخاطبش نداشته و حرکت جدیدی رقم نزده است.

یکی از نکاتی که ضربان روایت داستان را به اصطلاح می‌اندازد، جملات شعرگونه آلدو در بیمارستان است که دارای اطناب است و در بر گیرنده همان نکات و موضوعاتی است که پیش تر در نثر داستان درباره‌شان سخن گفته شده ولی حالا در بیانی شاعرانه و ثقیل تر مطرح می‌شوند. یعنی آلدو _ یا بهتر بگوییم استیو تولتزِ نویسنده _ در این شاعرانه‌ها، به زندگی‌ای می‌تازد که در صفحات پیشین در قالب نثر به آن تاخته است. اما پس از بیمارستان، فصل زندان رفتن آلدو یکی از قله‌های رمان است و روایت روان، قدرتمند و تاثیرگذاری دارد. یکی از جنبه‌های مثبت این روایت، همین نکته است که بازه دو و نیم ساله زندان در قالبی مختصر و مفید و در واقع همان قدر که نیاز است، تشریح شده اند؛ بدون اطناب. بد نیست به این نکته هم اشاره کنیم که زندان و بیمارستان، دو مکان مخوف و ترسناک برای آلدوی بی چاره هستند و باز هم طبق نظریه روانکاوانه، شاید دو جایی باشند که تولتز هم از آن‌ها می‌ترسد.

همان طور که در این نوشتار اشاره شد و پیش‌تر اشاره شده است، «جزء از کل» درباره ترس از مرگ و «ریگ روان» درباره ترس از زندگی است. تولتزِ نویسنده این ترس و وحشت را در قالب واگویه ای 440 صفحه ای ریخته که تبدیل به رمانی به نام «ریگ روان» شده و صد البته این واگویه نویسی، با مهندسی و محاسبه بوده و از راه کشف و شهود محض خلق نشده است. یکی از جملات مهمی‌که این ترس از زندگی را نشان می‌دهد به نامیرا بودن آلدو بر می‌گردد که هر دفعه قصد خودکشی دارد و همین طور با وجود بلاهایی که به سرش می‌آید، نمی‌میرد. آلدو هنگام مکالمه گروتسکش با شخصیت میمی‌پای تلفن می‌گوید حالم بد است. «من پیش نیازهای مرگ رو ندارم.» همان طور که در آثار ادبی و سینمایی مختلف دیده ایم، این نکته بیان شده که مرگ برای خودش نعمتی است. نمونه اش رمان و فیلم سینمایی «مسیر سبز» است که بین مخاطبان ایرانی بسیار شناخته شده است و شخصیت اصلی اش از ابدی شدن و نمردنش می‌نالد؛ چون نیروی بالادستی او را به این وضع دچار کرده است. حالا اعتقاد به این نیروی بالادستی در رمان «ریگ روان» هم وجود دارد و در بخشی ویژه که همان سکانس زندان باشد، خود را به طور صریح نشان می‌دهد؛ یعنی همان مکاشفه یا حالت الهامی‌که برای آلدو پیش می‌آید.

این که می‌گوییم «ریگ روان» حرکت رو به جلویی برای نویسنده اش محسوب نمی‌شود، یکی به علت فرم و دیگری به علت محتوایش است. از نظر فرم و ساختار، دو رمان تفاوت چندانی با هم ندارند از نظر محتوا نیز اگر ترس از مرگ و ترس از زندگی را کنار بگذاریم، در هر دو کتاب شخصیت‌هایی وجود دارند که از نظر عملکرد و وضعیت بسیار شبیه به یکدیگر اند. در جزء از کل، شخصیت راوی فرزند پدری دیوانه و به ظاهر احمق است که البته اندیشه‌های حکیمانه هم دارد. مارتی پدر جسپر (راوی جزء از کل) مردی خل وچل است که حضورش باعث خرابکاری و دردسر می‌شود اما فیلسوفی در درون خود دارد. در ریگ روان هم شخصیت راوی دوستی به نام آلدو دارد که همین شرایط را داراست با این تفاوت که پدر جسپر در جزء از کل نمی‌تواند گره ذهنی اش درباره ترس از مرگ را باز کند و آلدو نمی‌تواند گره‌های زندگی اش به خاطر ترس از زندگی را باز کند. هر دو شخصیت راوی هم با این که زندگی و زاویه دید خود را دارند اما از بیرون به خرابکاری‌های مارتی و آلدو نگاه می‌کنند و در واقع روایتگر زندگی آن‌ها هستند.

به هر حال، «ریگ روان» رمانی خوب و خواندنی است. شاید نسبت به جزء از کل، حرکت رو به جلو و تکرار موفقیت برای نویسنده اش نباشد، اما به هرحال رمانی خوب و موفق است که ارزش مطالعه و نقد و بررسی را دارد. همان طور که در سطور بالا اشاره شد، انتشار ریگ روان در ایران، بیشتر از آن که به نفع نویسنده اش باشد، به سود مترجمش بوده و قدرت کار پیمان خاکسار را به مخاطب نشان می‌دهد.

لینک مطلب در مهر: http://www.mehrnews.com/news/4243517


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ